#پاسدار
✅ آنها پاسدار بودند
🔰 شهید حاج محمدابراهیم همت
زمستان بود و ما در اسلامآباد غرب بودیم. از تهران آمد خانه. چشمهای سرخ و خستهاش داد میزد چند شب است نخوابیده. تا آمدم بلند شوم، نگذاشت. دستم را گرفت و نشاندم. گفت «نوبت من است که از خجالت تو بیرون بیایم.» گفتم: ولی تو، بعد از این همهوقت، خستهوکوفته آمدهای... نگذاشت حرفم تمام شود. رفت خودش سفره را انداخت. غذا را کشید و آورد. بعد هم غذای مهدی را با حوصله داد و سفره را جمع کرد. چای ریخت و آورد داد دستم و گفت «بفرما بخور.»
🌷شادی روح بلند شهدا صلوات🌷
🆔:
@shamimefamenin
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃