فقیری به در خانه بخیلی آمد ، گفت
شنیده ام که قـدری از مـال خـود را
نـذر نیـازمـنـدان کـرده ای و مـن در
نهایــت فقــرم ، به من چیــزی بـده
بخیـل گفت من نذر کوران کرده ام
فقیرگفت من هم کور واقعی هستم
زیــرا اگر بینا می بودم ، از در خانه
خداونــد به در خانــه کسی مثل تو
نمی آمدم