💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_مهدوی
🌼نجات از مهلکه با ذکر یا محمّد یا علی یا فاطمه یا صاحب الزّمان ادرکنی و لا تهلکنی🌼
💢 جناب آقای حاج ابوالحسن شریفی، نقل کردند: حدود سی سال قبل بود که به «جمکران» آمده بودم، شخصی را در مسجد دیدم که بیاختیار به او متمایل شدم. نزدیک رفتم و سلام کردم، دیدم ایشان هم متقابلاً دوست داشتند با من آشنا شوند. وقتی نشستیم و وارد صحبت شدیم، ایشان از من خواستند خاطراتی را که در رابطه با مسجد جمکران دارم برای ایشان بگویم و اینکه از کجا به این مسجد میآیم؟ و قول دادند که ایشان هم خاطرهای را که مربوط به آقا امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف دارند با من در میان بگذارند، مطلبی را که من برای ایشان بیان کردم این بود:
💢 در همان زمان که رژیم شاهنشاهی حاکم بود، به خاطر مخالفت های ما با اعمال رژیم، جمعی از دوستان زندانی و بعضی اعدام و جمعی هم فراری بودند. این جانب به مسجد جمکران پناه آورده و از آقا امام زمان خواستم واسطه شوند تا خداوند مرا از این مهلکه نجات دهد.
💢شبی در خواب دیدم، در بیابانی سرگردانم و نمیدانم از کجا بروم، چون اطرافم را مأموران گرفتهاند، در همان حال متوجّه شدم که جوانی خوش سیما و نورانی در مقابلم قرار دارد و پرسیدند: «چرا سرگردانی؟» گفتم: «مأموران ساواک در تعقیبم هستند و میخواهند مرا دستگیر نمایند.» آن جوان نورانی فرمودند: «وحشت نداشته باش! کلماتی را که به شما میگویم و ذکری را که به شما یاد میدهم بگویید تا نجات پیدا کنید.» خوشحال شدم و پرسیدم: «چه بگویم؟» فرمود بگو: ...
🌷خوشحال شدم و پرسیدم: «چه بگویم؟» فرمود بگو: «یا محمّد یا علیّ و یا فاطمة یا صاحب الزّمان ادرکنی و لا تهلکنی.»
پرسیدم: «خاصیّت آن چیست؟» فرمود: «با گفتن این ذکر از دست اینها نجات پیدا میکنی.» و من دیگر آقا را ندیدم.
💢در فکر بودم که این آقا از کجا آمد و چگونه سریع غایب شدند؟ لحظهای گذشت، دیدم شخص قوی و نیرومندی که مثل نطنزیها لباس پوشیده بود، در مقابلم قرار گرفت و گفت: «چرا پریشانی؟» همان مطالب را به ایشان گفتم و اضافه کردم که: «الان جوان با صفایی آمدند و به من این ذکر را تعلیم نمود و من هم آن ذکر را گفتم که شما آمدید.» آن شخص گفت: «من مأمورم تو را نجات بدهم و به منزل برسانم.» گفتم: «منزل را میدانم، لکن مأمورهای اطراف نمیگذارند.» بیلی به دست داشتند، به من فرمودند: «با این بیل به اطراف خود، به طرف مأموران، دور بزن.» و بعد فرمود: «به زمین بزن!» بیل را به زمین زدم، یک وقت متوجّه شدم همهٔ مأموران اسلحه را انداخته و پا به فرار گذاشتند. به آن آقا گفتم: «این ذکر عجب اثری داشت.» فرمود: «آری! به این مطلب کاری نداشته باش.» ...
💢 بیل را به دوش خود گرفته، فرمودند: «برویم تا من شما را به منزل برسانم.» چند قدمی که برداشتم، متوجّه شدم به تهران، خیابان بوذر جمهری، کوچهٔ حکیم، که منزل ما آن وقت آنجا بود، رسیدیم. به اتّفاق ایشان طرف منزل آمدیم، از ایشان خواستم که به منزل بیایند، فرمودند: «مأموریتی دارم که باید دنبال آن مأموریت بروم.» بدون اینکه زنگ بزنند، درب باز شد و من وارد منزل شدم و از خواب بیدار شدم. به شخص معبّری مراجعه و موضوع را در میان گذاشتم ایشان فرمود: «حکم دستگیری شما داده شده و باید مدّتی مخفی باشید.» من هم به مسجد جمکران پناه آورده مدّتی اینجا ماندم و مأمورانی که در تعقیب من بودند مأیوس شدند و منصرف گشتند و من با خاطر جمعی برگشتم و از این مهلکه به برکت آقا امام زمان عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف و ذکر مخصوصی که در هیچ کتابی ندیده بودم، نجات پیدا کردم.
📚 [نویسنده گوید: داستان جالبی در رابطه با این ذکر مخصوص از کتاب عبقری الحسان، مرحوم نهاوندی در همین جلد شیفتگان حضرت مهدی علیهالسّلام ص 127 نوشته شده است، طالبین غفلت نفرمایند.] ؛ شیفتگان حضرت مهدی علیهالسّلام ج 2، ص 86؛ ملاقات با امام زمان علیهالسّلام در مسجد مقدس جمکران، ص 202 الی 204
💠اَللّهمّ عجّل لولیّک الفرج💠
👈 ادامه دارد....
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
@shamimmarefat5
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼