🍃 بهار آفرین من گاهی که می‌خواهم کسی را از خودم راضی کنم برایش هدیه‌ای می‌خرم؛ دقیقاً همانی را که او دوست دارد. کنار هدیه‌ام نامه‌ای می‌گذارم در نامه حرف دلم را برایش می‌نویسم و التماس می‌کنم مرا ببخشد. هر چه فکر می‌کنم برای تو چه چیزی بخرم عقلم به جایی قد نمی‌دهد. کاش کمی مثل ما دنیا را دوست داشتی! آن وقت هدیه خریدن برایت چه آسان بود. حالا که بوی دنیا نمی‌دهی کاش خودت می‌گفتی چه هدیه‌ای برایت بگیرم! اگر چه گفتنش رسم نیست؛ امّا گره‌گشایی از کار من است. آقا! خیلی فکر کردم و به جایی نرسیدم جز این که بروم کسی را پیدا کنم که وجودش همه عشق به توست. جز تو هیچ آرزویی در این عالم ندارد. یک تار موی تو را با دنیا و آخرت عوض نمی‌کند. لحظه‌ای فکرش از یاد تو خالی نمی‌شود. ورد زبانش نام توست و با همین نام، دل‌آرام می‌شود. می‌خواهم به او بگویم یک قطره از اشک فراقش را به من بدهد من می‌دانم تو را داغ غربت آتش زده و حتّی در میان ما هم، کسانی که جز تو هیچ آرزوی دیگری ندارند، کم‌اند. اشک‌های این چنینی، دُرهای نایاب‌اند. این اشک‌ها از داغ غربتت می‌کاهند. شرمنده‌ام که خودم چنین اشکی ندارم. تا بگردم و این اشک را پیدا کنم، نمی‌دانم چه قدر طول می‌کشد؟ باید شهر به شهر و خانه به خانه بگردم. بمیرم برای تو با این همه غربتی که داری! کاش روزی بیاید که این اشک‌ها در هر شهر و خانه‌ای و در هر فصل و از چشم هر کسی ببارد! این طور اگر شود، همۀ فصل‌ها می‌شود بهار! صبحت بخیر بهار‌آفرین من! 🌴💎🌹💎🌴