~┄┅┅✿❀ ✶﷽✶ ❀✿┅┅┄~
# اشعار - مهدوی
تو بیا که جون بگیرم
یه مترسک تو کویرم
که تو چنگ غم اسیرم
از خدا چیزی نمی خوام
به جز اینکه زود بمیرم
قدیما بازی میکردم
لای ساقههای گندم
تا بمونه نون همیشه
توی سفرههای مردم
اما حالا دیگه خشکه
همه جای خاطراتم
کجا رفته اون که میگفت
تا همیشه من باهاتم
کجا رفتن اون کلاغا
که میشستن روی شونه م
نمی ترسیدم از اینکه
واسه شون آواز بخونم
قدیما با اینکه از من
یه جورایی کینه داشتن
تو دل مزرعه هاشون
منو تنها نمی ذاشتن
وقتی تو مزرعه هامون
کسی بذری نمی پاشه
بهتره تن مترسک
هیزم بخاری باشه
تو که از نگاه خیست
تن باغا جون میگیره
به خدا کویر، غریبه
کاری کن دلش نگیره
یه مترسک تو کویرم
تو بیا که جون بگیرم
اگه تو پیشم نباشی
به خدا قسم، میمیرم
@shamimmarefat5