هیچ جا خانه ی پدری نمی شود..
جایی که بوی بچگی هایت را می دهد
از دربِ رنگ و رو رفته ی کهنه اش که وارد میشوی صدای خنده و بازی های بچگی ات را میشنوی...چشم هایت را میبندی و در خاطراتت جان میگیری..صدای کودکی را میشنوی که در گوشه های حیاط و پشت درختها قایم باشک می کند..می خندد و با خنده اش شبیه بچگیهایت ذوق می کنی..
مگر میشود چنین جایی بود و شاد نبود؟!
مگر میشود عطر متفاوتِ غذای مادرت را استشمام کنی و خوشحال نباشی؟اصلا مگر میشود کنار مادرت بنشینی، چند استکان چایِ اجباری اش را بنوشی و احساس خوشبختی نکنی؟
بهترین گوشه ی دنیا خانه ایست که کودکی هایت میان گُل های باغچه اش نفس می کشد..
بهترین کاخ دنیا را هم که برایت بسازند
هیچ کجا خانه ی پدری ات نخواهد شد...