📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان ...! خانه پر بود از دوربین های مدار بسته و کیان دختران فریب خورده را تهدید می کرد و می گفت: «اگه به فکر شکایت و این جور حرفا باشین در عرض سه ثانیه این فیلم ها رو تو کل شهر پخش می کنم!» و اینگونه بود که دختران بینوا از ترس آبرویشان راهشان را می کشیدند و می رفتند و کیان گاهی که از اوضاع و احوالشان با خبر می شد، با غرور و افتخار می گفت: «فلان دختر از عشق من خودکشی کرد!» و یا «فلانی از ترس اینکه آبروش نره از خونه فرار کرده!» هر بار که کیان دختری را به خانه می آورد بلافاصله با من تماس می گرفت و از من می خواست در این خوشگذرانی کثیف همراهش باشم و من هر بار با قاطعیت می گفتم: «من اهل این جور برنامه ها نیستم آقا کیان!» اما نمی دانم چرا آن روز بعدازظهر نتوانستم در برابر دعوت کیان مقاومت کنم. وقتی زنگ زد و گفت: «خر نشو پسر، زود خودت رو برسون. یه تیکه الماس با خودم اوردم!» چند ثانیه ای مکث کردم و گفتم: «باشه، میام!» برای خودم عجیب بود که چرا این بار نتوانستم در برابر نفسم مقاومت کنم و با سرعت داشتم به سمت خانه شیطان می راندم تا به قول کیان ساعتی خوش بگذرانم! آن دختر جوان که نامش «سایه» بود واقعا از زیبایی همچون یک تک الماس می درخشید. کیان مرا به عنوان برادرش به سایه معرفی کرد و سپس از مادرش- همان زن که همکارمان بود و کیان با دادن پول از او می خواست نقش مادرش را بازی کند- خواست تا برایمان شربت بیاورد. خوب می دانستم نقشه کیان چیست. شربتی که قرار بود سایه بخورد حاوی قرص های خواب آور بود. مادر کیان! شربت ها را آورد و لیوان مدنظر را برای سایه روی میز عسلی گذاشت و با حالتی که حتی به عقل جن هم نمی رسید ممکن است فیلم باشد، با سایه شروع به صحبت کرد که: «کیان جان خیلی ازت تعریف کرده بود دخترم. تو این دو هفته ای که با هم آشنا شدین یه دل که نه صد دل عاشقت شده. پیری و هزار درد، دوست داشتم خودم بیام دیدنت اما به خاطر پا درد نمی تونم از خونه بیرون برم. واسه همین از کیان خواستم تو رو بیاره تا عروس گلم رو ببینم!» صورت سایه از شنیدن این حرفها گل انداخت. بیچاره باخودش فکر کرده بود که قرار است با کیان ازدواج کند و خبر نداشت از اینکه کیان چه خوابی برایش دیده!.... 💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال👇👇 @tafakornab @shamimrezvan