#داستان_آموزنده
✨داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇
#نامادری
#قسمت_دوم
اون ساعت تواون شرایط بهترین روززندگی من بود
منو مادرم یک ساعتی رو داخل دفترتنها موندیم مادرم فقط گریه😭 میکردو منو بوس میکرد
برام کلی خوراکی خریده بود وبهم داد وبا سختی ازم جدا شد ورفت ،،قول داد که بازهم به دیدنم میاد.
دیگه دخترشاد🙎قبل نبودم توخونه فقط فکررفتن به مدرسه بودم وتو مدرسه فقط چشمم به درحیاط مدرسه که شاید مادرم وارد شود ومن جون دوباره بگیرم
وخدایی مادرم 👩یکروزدرمیان به سراغ من میامد ویک ساعتی کنارمن بود .
درهمان روزها بود که نامادری من پسری به دنیا اورد 👶،،که حتی اجازه نمیداد من اونو ببینم ،،
باهماهنگی مدیر مدرسه مادرم مرا با خود برد وتمام مسیر وسوارشدن اتوبوس🚌 روبه خونشون بهم یاد داد
وروزهایی که نقاشی یا ورزش داشتیم مدیرمدرسه بهم اجازه میداد که به خونه مادرم بروم .
واما زندگی مادرم ،،مادرم ازدواج کرده بود وچهارتا بچه داشت👩👩👦👦 یک دختروسه پسر که خواهروبرادرمن بودن ،
مادرم به بچه ها ش گفت بیاد جلو، آبجیتونو ببوسید واونا فقط منو نگاه میکردند.
💜 ادامه دارد⬅️⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👇
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
@tafakornab