💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇 💜 واقعاخوشحال بودم 😍واحساس خوبی داشتم کنارمادرم وبچهاش لذت میبردم . وروزگارخوبی داشتیم ، گاه گاهی به دیدن پدرم👱🏻 سرکارش میرفتم واون ازم میخواست برگردم پیشش ،،، ولی من دوست نداشتم زندگی کنارزن بابای بدپیله وبداخلاق رو حالا من دختری حدود 14 یا 15ساله👱🏻♀ شده بودم سفیدوقدبلند، بامعرفی یکی ازآشناها برای ازدواج💍 ازطرف پدرم ،،من دوست نداشتم ازدواج کنم کنارمادرم احساس خوشبختی میکردم ، ولی پدرم بهم گفت یا ازدواج کن یا باید برگردی خونه خودمون تصمیم پدرم جدی بودومن مجبورشدم ازدواج رو قبول کنم 😩 روزخواستگاری تو خونه پدرم معلوم شد ومن بایستی میرفتم اونجا حرفی برای گفتن وانتخاب نداشتم اگرجواب من نه بود خونه پدرم موندگارمیشدم ومن اینو نمیخواستم ، فردای همان روزخواستگاری برای آزمایش راهی شدیم منو عمه ام ،،علی وخواهرش ازروزخواستگاری تا شب عروسی 10روزطول کشید ودراین مدت من مادرمو ندیدم ،، شب عروسی 👰موقع عروس گردوندن ازجلو درمادرم رد شدیم ومن فقط گریه میکردم😔 وبرام سخت بود تو این سن کم وارد خونه ای بشم برای زندگی که امادگی ندارم حتی ی شناخت کوچلو، عروسی من بدون مادرم وفامیلای مادری من گذشت یک هفته بعد ازدواج منو مادرشوهرم همراه پدرشوهروخواهرشوهربرای دیدن مادرم به خونه اونا رفتیم ،، بادیدن مادرم👩 لحظه اومدنش به مدرسه جلو چشام ظاهرشد وهردو کلی گریه کردیم وبعداشنایی وصحبتهای که بین شوهرمادرمو خانواده شوهرم ردوبدل شدبه خونه برگشتیم خانواده شوهرم پرجمعیت بودن وما پیش اونا زندگی میکردیم.🏠 💜 ادامه دارد⬅️⬅️ @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌