🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان آموزنده و واقعی 🍒 👈قسمت سوم مختصر بگویم: نسبت به همه چیز سهل انگار شده بودم حتی نسبت به شوهرم!! قبلا که خانه نبود ده‌ها بار به او زنگ می‌زدم تا صدایش را بشنوم اما پس از آمدن اینترنت دیگر صدای مرا نمی‌شنوید مگر برای سفارش خرید. کم کم شوهرم نسبت به اینترنت احساس بدی پیدا کرد. شش ماه به همین صورت گذشت، با نام‌هایی مستعار رابطه پیدا کرده بودم که نمی‌دانستم مردند یا زن. هر روز با کسانی که در چت با من حرف می‌زدند ساعت‌ها گفتگو می‌کردم حتی اگر می‌دانستم طرف مقابلم مرد است، اما در میان همه‌ی آن‌ها به حرف زدن با یک نفر بیشتر علاقه داشتم، از طرز حرف زدنش از شوخی‌هایش و جوک‌هایی که می‌گفت خوشم می‌آمد. آدم «باحالی» بود هرچه بیشتر می‌گذشت رابطه‌ی ما هم بیشتر می‌شد، این رابطه تقریبا طی سه ماه شکل گرفته بود. همیشه مرا غرق حرف‌های شیرین و عاشقانه‌اش می کرد، شاید هم سخنانش آنقدر زیبا نبود اما شیطان آن را اینقدر برایم زیبا جلوه می‌داد. اوایل فقط از طریق چت متنی با هم ارتباط داشتیم. یک روز از من درخواست کرد صدایم را بشنود اما نپذیرفتم، اصرار کرد، تهدیدم کرد، آنچه رخ داد، رخ داد... به هوش آمدم... به شدت می‌ترسیدم... همه بدنم می‌لرزید...فقط گریه می‌کردم... که ترکم کند و دیگر در چت و ایمیل به من محل ندهد... تا اینکه قبول کردم... به شرط اینکه فقط همان یک بار باشد، از یک برنامه گفتگوی صوتی استفاده کردیم هر چند کیفیت صدا خیلی خوب نبود اما صدایش بسیار زیبا بود و سخنش شیرین، به من گفت: صدایت از طریق اینترنت خیلی واضح نیست شماره تلفنت را به من بده! 👈ادامه_دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================