○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و یکم ✍ بخش چهارم
🌸تا رسیدیم دانشگاه در این مورد حرف
می زدیم…….. پیاده شدم پرسیدم تو میای دنبالم ؟ خندید و گفت آره حتما امروز میام … پرسیدم میشه با هم بریم سر خاک مامان و بابام؟
گفت : آره حتما سعی می کنم زود تر بیام چه ساعتی تعطیل می شی امروز ؟
گفتم امروز دوازده تعطیل می شم گفت: من اون موقع ممکنه کار داشته باشم .. پس اسماعیل بیاد دنبالت معطل نشی،،تو برو خونه من میام اونجا و با هم میریم …….
در حالیکه حلقه ی ازدواجم رو که ایرج دوباره خریده بود با شجاعت دستم کرده بودم رفتم کلاس …..
🌸شهره بازم نیومده بود ….دلم براش می سوخت… شاید اونم اینقدر عاشق ایرج شده بود که تن به این کار کثیف داده بود و من قصد نداشتم که دیگه کاری به کارش داشته باشم چون می دیدم که هر کاری اون کرد ، من یک قدم به ایرج نزدیک تر شدم و این رو به حساب تقدیر میذاشتم با خودم گفتم : همه ی حادثه ها و اتفاقات بد و خوبی که برام افتاده منو به کسی که می دونم تنها عشق زندگی منه رسوند… پس راضیم ، خیلی هم راضیم ، دیگه هیچی برام مهم نیست ….
🌸وقتی عمه از قصد من با خبر شد گفت منم میام …. زود باش بیا حلوا درست کنیم تا ایرج نیومده …. بدو….. ایرج با اینکه خیلی خسته بود پیاده نشد و سه تایی با هم رفتیم سر خاک ….
از دور دلم گرفت یادم اومد از سال اونا دیگه اینجا نیومده بودم …….
شب سال عمه مهمون داشت و من با اسماعیل تنها اومدم ….
🌸اول از دور نگاه کردم… فکرمی کردم حتما هادی برای اونا سال گرفته ولی هیچ خبری نبود کنار قبر اونا سوت و کور بود ….
کمی که موندم عمو خبیری با خانوادش اومدن و پشت سر اونا دختر دایی های مامانم و برادر زاده ی بابام ….. همه از دست هادی گله داشتن و هر کدوم چیزی می گفتن ……
عمو سری تکون داد و گفت : متاسفم برای هادی…… و من اونجا به جای اون و خودم خجالت کشیدم …..
ولی منم باز غفلت کردم و از اون روز تا حالا سر خاک نیومده بودم ….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○