○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و هفتم ✍ بخش اول 🌸اون موقعی که آدم می خواد ازدواج کنه چقدر راحت از کنار همه ی مسائل رد میشه و همون مشکلات باعث ناراحتی و عذاب در زندگی میشه ، و چقدر آقای حیدری درست فکر کرد که از همون اول آینده رو دید و جلوی این ازدواج رو گرفت … 🌸با خودش نگفت : عیب نداره بعدا خوب میشه …. چون نمیشه ، بدتر هم میشه پس حالا که من این کارو کردم باید تاوانش رو هم پس بدم و کاری رو که ایرج می خواد انجام بدم ….. زیر لب گفتم حق با توس چشم دیگه از این به بعد مراقبم … 🌸ایرج گفت عزیزم من آخه ……….. دستمو بردم بالا و گفتم بسه دیگه نگو نمی خوام چیزی بشنوم خیلی خسته ام … باز اومد حرف بزنه دستمو گذاشتم روی گوشم و گفتم … خواهش می کنم دیگه حرفی نزن ……(داد زدم ) نزن ….. 🌸ایرج ساکت شد … یک مدتی بی هدف رانندگی کرد …… از خیابون پهلوی رفت بالا و از خونه دور شد …. و گفت : آخه تو نباید ناراحت بشی خودتم می دونی ……. نگذاشتم حرف تموم بشه گفتم : مشکل من حرفی که الان گفتی نیست حرکتیه که تو کردی طوری رفتار کردی انگار من عمدا این کارو می کنم ….اصلا شاید فکر تو درست باشه ، ولی اگر از همون اول به من تذکر می دادی من با دل و جون قبول می کردم لازم نبود این همه قهر و بی محلی بین ما باشه … حالا که شده معنی دیگه ای پیدا می کنه … من با این طرز برخورد تو مشکل دارم و نمی تونم هضمش کنم ……. 🌸گفت : ببین اگر من اون قرص ها رو تو کشوی میزت نمی دیدم شاید همون جا بهت می گفتم ولی وقتی دیدم که قرص می خوری تا بچه دار نشی دیگه قاطی کردم .. تو نباید به من می گفتی که داری قرص می خوری ؟ گفتم اگرم می خواستم پنهون کنم جلوی چشم تو نمی گذاشتم …چیز خاصی نیست من الان درس می خونم و بچه نمی خوام بهت گفته بودم به موقع …. 🌸الان موقعش نیست ایرج گفت : پس من حق دارم ناراحت بشم چون تو منو اصلا در نظر نمی گیری …… گفتم ایرج ؟ من چند بار به تو گفتم بچه حالا زوده می خوام وقتی باشه که بتونم خودم ازش نگه داری کنم …. 🌸گفت : یعنی چند سال بعد ؟ حتما اون موقع هم می خوای تخصص بگیری و بعد هم مطب بزنی و بعد هم سرت شلوغه و دیگه پیر شدیم رفته پی کارش …… گفتم : ایرج حالم داره بهم می خوره نیگر دار … ولی اون گوش نکرد و به راهش ادامه داد…..بلند گفتم نگه دار داره حالم بهم می خوره دارم بالا میام …….. 🌸زد رو ترمز و گفت : ای وای فکر کردم الکی میگی … من پیاده شدم و ……….. ایرج چند تا دستمال داد به من و صورتم رو پاک کردم و برگشتم تو ماشین …… 🌸پرسید بهتری ؟ گفتم نه فکر کنم مال فشارم باشه بریم خونه ، عمه می دونه چیکار کنه …. اونقدر حالم بد شده بود که دل و روده ام داشت میومد بیرون … با سرعت منو رسوند خونه 🌸عمه از دیدن من ترسید با سرعت رفتم تو دسشویی …. احساس می کردم دارم میمریم حلقم از بس عق زدم زخم شد … عمه پرسید آخه چی شده ؟ ایرج گفت منه احمق باز اذیتش کردم عصبی شده … عمه گفت اگر قرص نمی خورد می گفتم حامله اس … 🌸ایرج پرسید شما می دونستین ؟ عمه گفت : آره خودم براش خریدم چون حالا درس می خونه و زوده اول زندگی بچه می خواد چیکار ؟… .ایرج گفت : مامان ببین چیکار می کنی بیا ببیرمش دکتر خوب نمیشه عمه زود لباس پوشید در حالیکه من همچنان عق می زدم منو بردن دکتر…. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○