🍂🍃🌸🍂🍃🌸 🍂🌸🍂 🌸 🌸 واقعی 🌸همون شب دعوتم کردن خونشون مامانش خیلی جوون بود مثه مامانه خودم. با علی ۱۴سال اختلاف سنی داشت با همسرش مشکل داشت و با هم زندگی نمیکردن . مامانش سیگاری بود و مدام قهوه میخورد خیلی شوخ بود  اما به شدت عصبی بود. به علی خیلی وابسته بود و به دخترش که ۵-۶سالی از علی کوچکتر بود زیاد اهمیت نمیداد به خاطر همین مرجان خیلی به من میچسبید و از سر و کولم بالا میرفت. 🌸بعضی وقتها واقعا کلافه میشدم اما چیزی نمیگفتم چون دلم براش میسوخت . انگار شرایطیتش خیلی شبیه من بود علی برای مادرش بت بود دلش نمیخاست پسرش رو با کسی تقسیم کنه. بعضی وقتها یجوری به علی میچسبید که چندشم میشد انگار عشق گمشدش بود . ولی منو هم دوست داشت اما حسادتش نسبت به من اجازه نمیداد آب خوش از گلومون پایین بره .. وقتی علی میرفت یزد بهم زنگ میزد _ سارا بیا پیش ما من و مرجان دلمون تنگ شده. با هم قهوه میخوردیم میگفتیم و می خندیدیم ولی امان از روزی که علی میمومد واقعا هووی من میشد . 🌸ما دیگه مثه قبل با هم نمیتونستیم بیرون بریم یا قدم بزنیم یا دو نفری از تعطیلاتمون لذت ببریم .دیگه همیشه مامانش بین ما بود . البته من اهمیتی نمیدادم میگفتم مادره دلش به شوهرش خوش نیست پسرشو دوست داره سعی میکردم خودمو راضی کنم. به علی خیلی وابسته بودم علی اجازه نمیداد بدون خودش جایی برم حتی با دوستام اجازه نداشتم یک رب پیاده برم مسخ شده بودم. هر چی میگفت میگفتم چشم. دلم ضعف میرفت که  برام غیرتی میشد. 🌸انقدر تنهایی ضعیفم کرده بود که به هر حرف غیرمنطقیش هم تن در میدادم. یادم رفته بود که من مستقلم. خودمم که باید برای خودم تصمیم بگیرم. عید شده بود کل یازده روز عید رو بهانه میگرفت که چرا شما اینقدر مهمونی میرید و مهمون میاد پس کی میخوای برای من وقت بذاری؟ عذاب وجدان داشتم.  بهم گفت شب قبل سیزده بدر میریم قزوین خونه بابابزرگم همه خاله ها و دایی ها و بچهاشون جمعا تو هم باهامون بیا… ساکت شدم …. 🌸 🍂🌸🍂 🍃🍂🌸🍃🍂🌸