🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸
#سرگذشت واقعی
#سارا
#قسمت_هفدهم
🌸درسته که مامانم در جریان همه چیز بود اما نمیدونستم بهم اجازه میده که شب قزوین باشم یا نه؟
گفتم فکر نمیکنم مامانم اجازه بده
با اطمینان گفت
_ اجازه میده وقتی مامانم خواهش کنه ازش حتما میزاره.نگران نباش مامانم میدونه چجوری مامانتو راضی کنه
شک داشتم که مامان قبول کنه.اون روز مامان علی زنگ زد
_خانم ناصری خانواده دور هم جمع هستن اگر اجازه بدین سارا جون رو ببریم با خودمون .
🌸مامانم به صورت من نگاه کرد میخواست از چشمام بفهمه که چی دوست دارم.
با وجود اینکه میدونستم مخالفه
مطمئن بودم جوابش نه هست.تو چشمام نگاه کرد و گفت
_بله اجازه میدم
باورم نمیشد موافقت کرده.خوشحال بودم.از اینکه میتونم کنار علی باشم و خانوادشو کامل ببینم خیلی خوشحال بودم.
اما نمی دونستم چرا مامان اجازه داده
مامانم انگار داشت هولم میداد که برم تو دل دشمن. برم و چشامو باز کنم و بدونم میخوام با چه مدل خانواده ای زندگی کنم
اصلا خودم بفهمم ادامه دوستی درست هست یا نه؟
🌸بعضی وقتها پیش خودم میگم هیچ مادری مثل مامان من جنبشو نداره که دست بچشو تو انتخاب باز بزاره بعضی وقتام میگم مامان از دست من خسته بود چون همیشه تو دعواهاش با بابا میگفت
_ اگه این دو تا بچه نبودن من یه دقیقه هم تو رو تحمل نمیکردم اینا رو سر و سامون بدم ازدواج کنن من یه دقیقه هم نمی مونم .
من عذاب وجدان داشتم
همیشه میگفتم کاش من نبودم که بخاطرم مامان عذاب نمیکشید،
🌸همیشه خودمو مقصر بدبختی مامانم میدونستم
مامانی که از ۱۶سالگی تو یه خانواده بدفهم و بی فرهنگ افتاده بود
و این تفاوت تربیت و فرهنگ خردش کرده بود.
مامان فقط به خاطر ما با همه چیز کنار اومده بود و تحمل میکرد.
انگار منم دوست داشتم زودتر ازدواج کنم که مامانم زودتر از اون جهنم خلاص بشه.
🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸