📚داستان نحوه اسلام آوردن تازه مسلمان استرالیایی 📖قسمت سوم 🕌روبن که در آن زمان همچنان به خدا اعتقاد نداشت و مسلمانان را تروریست می دانست، سرانجام به سوی مسجد جذب شد. 🕌او خود این ماجرا چنین تعریف می کند: « با کفش وارد مسجدی شدم و روی فرش مسجد با کفش پا گذاشتم، برادری در حال نماز خواندن بود، از جلوی او رد شدم و وقتی داشت به سجده می ‌رفت، پایم به سر او خورد. 🕌اصلا نمی ‌دانستم چه کار می ‌کنم که ناگهان دیدم این برادر بلند شد و به سمت من می‌آید. با خود گفتم امروز آخرین روز عمر من است و به دست این مسلمان کشته می شوم، اما در کمال شگفتی دیدم اولین کلماتی که وی به من گفت، این بود: روز بخیر رفیق! حالت چطوره؟ از این برخورد دوستانه‌اش بسیار تعجب کردم.» 🕌این رفتار دوستانۀ یک مسلمان با روبن، نگرش منفی او را نسبت به مسلمانان تغییر می دهد و سوالات خود را با آنها در میان می گذارد.. 🕌او دربارۀ پاسخ مسلمانان به پرسش هایش می گوید: « وقتی با این برادر و برادران دیگر در مسجد نشستم و شروع به پرسیدن سؤالاتی کردم که از کشیشان مسیحی پرسیده بودم، چیزی که مرا تکان داد این بود که هر بار سؤالی می‌پرسیدم، تنها برادران مسلمان جواب نمی‌ دادند بلکه قرآن را برمی‌داشتند و می‌گفتند: برادر این را بخوان و من جواب سؤال‌هایم را در این کتاب عجیب می ‌یافتم.» 🕌قرآن ، معجزۀ جاودان پیامبر اسلام (ص) بر روی روبن نیز تأثیر می گذارد و به مطالعۀ آن می پردازد. او در بارۀ قرآن می گوید:« شروع به خواندن قرآن کردم و متوجه شدم خواندن آن مانند خواندن یک داستان نیست. احساس کردم یک نفر به من فرمان می‌دهد، یک نفر مرا هدایت می‌کند.» 🕌تعالیم و ارزشهای متعالی و روح بخش دین مبین اسلام ، سرانجام جوان آتُئیست استرالیایی را به حقانیت آن متقاعد می نماید تا جایی که تصمیم می گیرد مسلمان شود. 🕌وی این مرحلۀ حساس را با طنزی آمیخته با معنویت چنین بیان می کند : 🕌« مدتی بود در مورد دلایل معنوی و علمی حقانیت اسلام تحقیق می ‌کردم. اینکه کوه‌‌ها در قرآن به صورت میخ توصیف شده‌اند و نحوه قرار گرفتن جنین در شکم زن در قرآن توضیح داده شده است، دلایل علمی اینها را خوانده بودم ، اما نیاز به یک هل‌ دادن کوچک داشتم. 🕌یک شب تصمیم گرفتم یک فضای معنوی ایجاد کنم. پنجره‌ها را باز کردم، پرده‌ها را کنار زدم و شمعی روشن کردم و سعی کردم حس و حال معنوی پیدا کنم و به خود گفتم امشب شب سرنوشت‌ سازی است. 🕌همه جا در سکوت فرو رفته بود و من داشتم قرآن می‌خواندم که متوقف شدم و گفتم خدایا این لحظه برای من تعیین کننده است و می‌ خواهم به درون اسلام بپرم و تنها یک چیز نیاز دارم و آن فرستادن یک نشانه برای من است، تنها نشانه‌ ای کوچک مانند جرقه ناگهانی یک رعد و برق. 🕌به خدا گفتم برای شما که زمین را آفریده‌ای کاری ندارد، برایم نشانه‌ ای بفرست تا مسلمان شوم. 🕊🕊🕊ادامه دارد... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ ‎ ‎ ‎ ‌ ‌