هر روز با یک شهید
🔹عباس آبیاری شهیدی که مانند حضرت عباس و علی اکبر به شهادت رسید و اربا اربا شد
تو محل پخش شده بود که تو اون مغازه یک پسر خوشگل و جوان هست. چشمهای عباس جوری بود که با رنگ لباس، رنگ چشمهاش تغییر میکرد. یه روز یه دختر جوانی رفته بود تا رنگ چشمهای عباس و چهرهش رو ببینه. میاد میبینه این سرش پایینه؛ میگه یک کیلو شیر میخوام. سرش رو بالا نمیآره. میگه خامه میخوام؛ میبینه نه، عباس نگاهش نمیکنه؛ هی خرید میکنه میبینه نه، عباس نگاه نمیکنه؛ عصبی میشه و دختره میگه خب سرت رو بیار بالا؛ چرا سرت رو نمیاری بالا؟عباس میگه خانم! شما هرچی خواستی من برای شما آوردم؛ دیگه چی کار داری سرم رو بیارم بالا؟! میگه سرت رو بیار بالا؛ میگن چشمهای تو قشنگه، میخوام چشمای تو رو ببینم. خب می خوام صورتت رو ببینم. عباس عصبی میشه و میگه خریدتون آنقدر میشه و بذارید رو میز. خودش هم از مغازه میاد بیرون و میره با مغازه بغلی صحبت کردن. میایسته، دخترخانمه هم میبینه نمیاد بیرون، مجبور میشه پول رو بذاره و خریدهایی که نمیخواسته رو برداره بیاره. اومد برای ما تعریف کرد و آنقدر خندیدیم!
بهش گفتم عباس جان! برای تو که گناه نیست. می خواستم امتحانش کنم ببینم چی میگه به من. گفتم مامان جان! برای تو که گناه نداره، سرت رو میآوردی بالا. خدا چشم داده برای نگاه کردن. آدم باید نگاه کنه دیگه؛ گفت آفرین مامان؛ تو از بچگی یاد ما دادی گناه داره تو چشم زن یا دختر نگاه کردن، بعد الان میگی نگاه میکردی؟ وقتی من میدونم منظور اون از نگاه کردن چیه، برای چی باید توی صورت اون نگاه کنم؟
جزء 26 ⇨
http://j.mp/2bFRHF2