سلام رفیق🤓 با یکی دیگرازقسمت های کتاب مجید بربری در خدمت شما دوستان کتاب دوست خودم هستم👌 امید وارم از این بخش کتاب هم خوشتون بیاد😁 ... یکی از روز های اردیبهشت آن سال، که هوا نه سرد بود و نه گرم و دل انگیز هوا، هوش از سر آدم می‌برد، مجید از خوابشیرین دم صبح بیدار شد و برنامه ای داشت. مهرشاد غرق خواب بود که صدای زنگ در، بد خوابش کرد. بیدار شد،ولی گیج و گنگ، توی رختخواب نشست. با پشت دست، چشم هایش را مالید و کمی به خودش آمد. حالا صحلت مجید و مادرش را می‌شنید: ـ مامان! به مهرشاد بگو پاشو بریم! عادت داشت مادربزرگش را، مامان صدا کند. مادر بزرگ پرسید: ـ کجا مادرجون؟ بیا صبحونه بخور بعد. ـ نه، تو راه یه چیزی می‌خوریم. می‌خوایم از جاده کندوان بریم چالوس. مادربزرگ با صدایی بلند تر، رو به پسرش گفت: ... بسیار خوب👌 امید وارم خوشتون اومده باشه🤓 اگه میخوای بقیش را در زمانی که باید در خانه بمانیم بخونی و جایزه بگیری میتونی این کتاب را سفارش بدی تا ما با تخفیف 25 درصدی👌 و ارسال رایگان 😁بیاریم درب خانه شما به صورت استریل راستی نگران پرداخت💰 آنلاین نباش چون شما میتونی بعد از تحویل گرفتن درب منزل هزینه را پرداخت کنی 😉💯 @Korona_ganayem