📖 نمیدانم چرا بدبیاری های آن شب، تمامی نداشت. به محض این که با امیر و رضا رسیدیم مقر تیپ، خبر ٢٢ شروع شد. اولین خبرش، حمله موشکی آمریکا به یکی از پایگاهها در سوریه بود! نگذاشتم خبر تمام شود. به مجید گفتم: «بدو بریم!» باراک وسط سالن داشت دارت می زد. در اتاق را که باز کردم، خندید.
_ تلفن قطعه.
_ جدی می گی؟
_ بارون پدرشو درآورده.
📌 رضا کلاش به دست آمد دم در اتاق اسلحه. قفل بود. از باراک پرسید: «کلید دست کیه؟» دارت را پرت کرد و بدون این که برگردد، گفت: «نمیدونم. از کد خدا بپرس!» دستگیره در آهنی را بالا پایین کرد. باز نشد. از شدت خستگی، حوصله شام خوردن نداشتم. رفتم خوابیدم. هر چند دقیقه یکبار، رضا با دستگیره بازی میکرد و داد میزد: «کسی نمی دونه کلید اسلحه خونه کجاست؟»
📂
#برشی_از_کتاب
📚
#پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔
@shamseh_5