📖 جلوی خانه که رسیدیم، صدای رگبار بلند شد. جواد صحبتش را قطع کرد که ببیند چه خبر است. ابوعباس آمد دم در. گفت: «از صبح همین شکلیه؛ هزارگاهی خمپاره‌ای این دور و بر می خوره زمین!» جواد خیلی خون سرد پیاده شد و رفت داخل. ما هم پشت سرش. انگار منتظر ما بودند تا سفره بیندازند. ناهار عدس پلو بود با گوشت. عباس باز سالاد کاهو درست کرده بود. صداهای توپ و خمپاره نزدیکتر می شد. ابوعباس خندید:«احتمالا همه فرار کردن؛ دارن پاک سازی می کنن.» جواد هم گفت: «احتمالا فقط ما موندیم توی شهر. این ها نقطه ثبتی دارن برای خون ما!» 📌صدای شلیکی بلند شد. از رسول پرسیدم: «ما زدیم یا اون ها؟» خندید:«اگه اون ها زده بودن که الان داشتی با حوریه های بهشتی ناهار می خوردی!» ابوعباس گفت: «یکی از پره های این صد و بیسته خراب بود!» 📂 📚 🆔 @shamseh_5