جواهر، قدیمی‌ترین مسکینِ شهرِ ماست! چیزی از خودش و خانواده‌اش نمی‌دانم. حتی نمی‌دانم اسمش واقعا جواهر است یا باز این اسم هم از القابی‌ست که مردم روی هم می‌گذارند! جواهر حتی یک کلمه حرف نمی‌زند، نمی‌دانم لال است یا با مردم قهر؟ هر روز می‌آید. بدون قضا. همان حوالیِ در، نزدیک جاکفشی‌ها می‌نشیند، انگار خودش را برای جلوترنشستن، قابل نمی‌داند. دیروز هم مثل هر روز همانجا نشسته بود، برایش چای آوردم. اجازه گرفتم و عکسش را ثبت کردم و همانجا کنارش نشستم. دوست داشتم روضه‌ی جناب حُر را کنار یکی باشم که ظاهرش شبیه بقیه نیست اما خب کسی هم از دلش باخبر نیست! مداح که روضه می‌خواند، جواهر با صدای بلند گریه می‌کرد. کاش می‌شد حرفهای ذهن و دلش را بشنوم! یک زنِ مسکینِ تنها حتما با اباعبدالله رازهای مگوی بسیاری دارد، حتما حرفهای شنیدنیِ زیادی! آن گریه‌های بلند بلند برای کسی که دنیا برایش سهمِ بیشتری کنار نگذاشته است، نمی‌تواند از سر حاجتمندی باشد، گریه‌های آدم‌های بریده از دنیا فقط می‌تواند از سرِ عاطفه باشد. کسی چه می‌داند، شاید توی آن روضه اشک‌های هیچ کس آبرودارتر از اشکهای او نباشد... کسی از حساب و کتابِ دم و دستگاهِ ابی‌عبدالله هیچ خبر ندارد... ✍ملیحه سادات مهدوی @sharaboabrisham .