دوست داشتنت بدیهی‌ترین اتفاقِ ممکن بود، بدیهی‌تر از نفس کشیدن، و طبیعی‌تر از تمامِ فعل و انفعالاتِ یک آدمِ زنده! آنقدر بی آغاز و آنقدر همیشگی که هیچ یک از ما نمی‌تواند ادعا کند دقیقا از کجای زندگیش دوست داشتنِ تو را شروع کرده! یا هیچ کس یادش نمی‌آید یک جایی از زندگیش دوست داشتن تو را زمین گذاشته باشد... راه می‌رفتیم، حرف می‌زدیم، بلند می‌شدیم، می‌نشستیم و تو را دوست می‌داشتیم... به همین سادگی، به همین بی آلایشی دوست داشتنت قاطیِ تمامِ روزمرگی‌هایمان بود... قصه‌ی ما قصه‌ی آن مسلمانی‌ست که مسیحی شد و تا چراغها را روشن کردند بی اختیار صلوات فرستاد... حالا ما هر ادعایی هم بکنیم یک جایی بی اختیار یک "حسین" از ما کَنده می‌شود! دوست داشتنِ تو را مرگ هم از ما نمی‌تواند بگیرد... اصلا خاکِ ما را با حُبِ تو گِل کرده‌اند... بچه‌های ما از دامنِ مادر با ذکر تو بلند می‌شوند... ما تو را دوست داریم خیلی طبیعی، قاطیِ تمامِ شب و روزهایمان! قاطیِ تمامِ نفس‌هایمان! هر وقت جوابِ چرا نَفَس می‌کشی پیدا شد جوابِ چرا حسین را دوست داری هم پیدا خواهد شد... ✍ملیحه سادات مهدوی @sharaboabrisham