امسال شب هشتم تب کردم و افتادم.
به روضهها نرسیدم.
نشد بروم هیئت، تکیه، مسجد، حتی پای تلویزیون...
مثلِ عزیز از دستدادهای شدهام که به مراسم تدفین نرسیده باشد، بعد هِی بیتابی کند، هِی باور نکند، هِی بگوید من که نبودم، من که ندیدم...
هِی نشستم برای خودم روضهی اکبر خواندم، هی اشک ریختم، هی نوشتم...
بلند شدم رفتم توی مجلسها نشستم، و هی دعا کردم مداح به روضهی اکبر هم گریز بزند، اما بعد از هشتم هیچ جا دیگر حرف اکبر نبود...
هیچ روضهای آرامم نکرد، هیچ مداحی حق مطلب را ادا نکرد....
این اشکها و گریههای تنهایی هم آدم را آرام نمیکند! بیتابتر میکند...
آخر برای اکبر کمِکمَش باید توی یک جمعیت هزار نفری باشی که همهشان توی سر و رویشان بکوبند و برای آن لحظه که ابی عبدالله با هزار حسرت و دریغ شبهِ پیمبرش را فرستاد میدان، ضجه بزنند و هِی پشت هم صدا بزنند: وای حسین...
وای حسین...
وای حسین...
باید حتما شب هشتم توی یک محفلی باشی که مداحش خودش فهمیده باشد
بعد از اکبر چه بر سر حسین آمد...
یک مجلسی که آدمهایش، کنایه فهم باشند، مثلا لازم نباشد کسی برایشان بگوید ارباً اربا یعنی چه!
خودشان بدانند اباعبدالله بالای سر اکبر غش کرد، یا بدانند صدای ضجههایش آنقدر بلند بلند بود که لشکر ابن سعد را اول به سکوت و بعد هم به گریه واداشت...
آدم باید توی مجلسی بنشیند، که تا مداح گفت حسین رسید بالای سر اکبر، همانجا چند نفر از هوش بروند، بعد مداح صدایش را بالا ببرد و بزند توی سرش و بگوید حسین هم غش کرد، حسین هم غش کرد، حسین هم غش کرد...
آنقدر این
حسین غش کرد را تکرار کند تا همهی مستمعها از حال بروند...
بعد بگوید، زینب اگر نمیرسید حسین حتما همانجا مُرده بود!
زینب خودش را رساند، حسین را بلند کرد، زینب اگر نبود، حسین همانجا جان داده بود...
بعد مردم توی سرشان بزنند:
وای زینب
وای زینب
وای زینب...
روضه برای اکبر جز این جواب نمیدهد،
باید با حسین شروع شود و با زینب تمام...
و گرنه حق مطلب ادا نمیشود که نمیشود...
وای زینب...
✍
ملیحه سادات مهدوی
@sharaboabrisham