مخصوص شما نيست؟
گفت: نه! من به ظاهر پيشواي مردم هستم. از راه غلبه و زور بر جامعه حكومت مي كنم. پسرم! به خدا سوگند او به خلافت از من و تمام مردم سزاوارتر است. ولي رياست اين حرفها را نمي فهمد. تو كه فرزند من هستي اگر در خلافت و رياست من چشم طمع داشته باشي، سر از پيكرت برمي دارم. سلطنت عقيم و خوشايند است و خويشاوندي نمي شناسد.
اين جريان گذشت. وقتي كه هارون خواست از مدينه به مكه حركت كند، دستور داد كيسه اي سياه كه در آن دويست دينار بود آوردند و به فضل بن ربيع گفت: اين كيسه را به موسي بن جعفر بده و به او بگو، چون فعلا وضع مالي ما خوب نيست، بيشتر از اين نتوانستم به شما كمك كنم.
در آينده نزديك احسان بيشتري به شما خواهم كرد.
من از جا برخاستم و گفتم:
- چگونه است! فرزندان مهاجر و انصار و سايرين بني هاشم و كساني كه حسب و نسب آنها را نمي شناسي، پنج هزار دينار يا چيزي كمتر از آن جايزه دادي، اما موسي بن جعفر را با آن همه احترام و تجليل كه از ايشان به عمل آوردي، دويست دينار برابر با كمترين جايزه اي كه به مردم دادي، به او مي دهي؟
گفت: اي بي مادر! ساكت باش. اگر آنچه به او وعده دادم، بپردازم از او در امان نخواهم بود و اطمينان ندارم كه فردا صد هزار شمشير زن، از شيعيان و دوستان او در مقابل من قيام نكنند. تنگدستي او و خانواده اش براي ما و شما بهتر است از اينكه ثروت داشته باشند. (56)