#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_شصت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
نگین بعدازیک هفته به هوش امد دکترا برگشتن دوباره ی نگین رومثل معجزه میدونستن میگفتم بااون سطح هوشیاری ماامیدی به برگشتش نداشتیم...خلاصه نگین بعدازده روزازبیمارستان مرخص شدرفت خونه امیرخان من منتظرموندم ببینم میخوان چکارکنن..چندروزکه گذشت یه روزعصرسودابهم زنگ زدباگریه گفت عباس اقانگین همه جاپرکرده که من باشمارابطه داشتم ابروم روبرده من خانواده ی خیلی سختگری دارم اگراین حرف به گوششون برسه حتمامن رومیکشن..بعدازچندسال دیگه سوداروخوب میشناختم دخترخوبی بودوگاهی بااصرارنگین ونگارقاطی کارهاشون میشدامابعدازازدواج ماواقعاسرش توکارخودش بودبانگارم خیلی رابطه نداشت..اون روزازسوداخواهش کردم خونسردباشه باحرفهای نگارونگین تحریک نشه وخودش روقاطیه این ماجرانکنه..نگین برای اینکه خودش روبی گناه جلوه بده دنبال این بودمن رومقصرنشون بده وانگشت اتهام روبه سمت من بگیره..بعدازچندهفته ازطرف دادگاه برام نامه امدونگین بخاطرضرب شتم ازم شکایت کرده بودهمون شب بهش پیام دادم گفتم من ازچیزی نمیترسم تاتهش هستم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد