#سرگذشت_سهیلا
#زندگی_سخته_اما_من_سخترم
#پارت_نهم
من سهیلا ،، ۳۸ساله ومتولد شهر ارومیه هستم……
بعداز یه مدت به پیشنهاد بابا یه وانت خریدیم…..وقتی حرفی از خرید و خرج میشه یعنی بیشتر حقوق من بابت اون کار میرفت…هنوز هم مثل یک مرد با غیرت بودم و غرور داشتم و دلم میخواست خانواده کمبودی احساس نکنه…کم کم که حس کردم بابا داره پا به سن میزاره و توان کارگری نداره یه روز پیشنهاد دادم که یه قسمت از زمین رو مغازه درست کنیم تا بابا یه جای ثابت و بدون دردسر کار کنه…مغازه درست کردن سختیهای خودشو داشت اما پاش ایستادم و چهار دیواریشون زدیم و قرار شد اونجا رو سوپرمارکت کنیم تا هم همسایه ها برای خرید مسیری دوری نرند و هم کارش برای بابا سبک باشه…با اجناس ارزون قیمت قفسه بندی کردیم و یه کم مواد غذایی و خوراکی ریختیم توی مغازه…اون روز بابا گفت :اینطوری که نمیشه..مغازه یخچال نداشته باشه، فایده نداره….بعضی از مواد غذایی باید توی یخچال بمونه وگرنه خراب میشه…زود گفتم:کاری نداره که….این یخچال قدیمی رو فعلا میبریم مغازه تا پول دستمون بیاد و هم برای خونه و هم برای مغازه یخچال بخریم…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد