#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_شصت_سه
ازحرفهای نامزد سعید چشمام گردشده بودگفتم نگین پای من روچراوسط میکشی.. هرکسی به جوریه من نمیتونم اونجوری که توداری میگی بگردم..سعیدم توروازاول بااین پوشش ارایش دیده که امده خواستگاریت الان نمیتونه مخالفت کنه..تااین حرف روزدم نگین یه خنده بلندی کردگفت ای باباتواصلا انگارتوباغ نیستی هااا... توفکرکردی سعیدبه میل خودش امده خواستگاری من!!باتعجب به بهش نگاه میکردم که بدونم دلیل خواستگاری سعیدازش چی بود!؟؟.ازحرفهای نگین سردرنمیاوردم باتعجب بهش نگاه میکردم..دید خیلی بددارم نگاهش میکنم خندیدگفت بیخیال بابا..نگین دخترپرحرفی بوداگریه کم زرنگی میکردم میتونستم راحت اززیرزبونش حرف بکشم..گفتم من مطمئنم سعید عاشقت شده که امده خواستگاریت وتوروهمینجوری که هستی قبول داره بیخودحساسیت به خرج نده..نگین بهم نزدیک شدگفت توخیلی دخترساده ای هستی یکتا..نمیدونم این چندسال چراهیچی یادنگرفتی...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد