#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_پنجاه_سه
اسمم رعناست ازاستان همدان
بهروز گفت هروقت کاری داشتی میتونی رومن حساب کنی..ازش تشکرکردم وموقع خداحافظی گفتم راستی توپولت روازش گرفتی گفت یه چک چندماهه بهم داده،از بهروز تشکر کردم رفتم سمت پایانه که بلیط تهیه کنم وکوله ام دوشم بود،وقتی برای تهیه بلیط رفتم متصدی فروش گفت ساعت۱۰شب بلیط همدان داریم..چند ساعتی باید منتظر میموندم،،نمیدونستم بایدچکارکنم..امدم بیرون وتوفکربودم که یه خانم واقای که لهجه بلوچی داشتن و انگار حرفهای من روشنیده بودن گفتن دخترم همدان میری..تاامدم سوالشون روجواب بدم گوشیم زنگ خوردمامانم بود..تا وصل کردم مامانم کشیدم به فحش..میگفت بابات ازغروب گیردداده زنگبزنم بهت که شب بیای خونه ی خودمون بخوابی..من جوابش روچی بدم ذلیل شده..میدونی بابات مربض حالش خوب نیست.چرا این پیرمرد اینقدر اذیت میکنی..گفتم بادوستم ترمینالم نگران نباش..امشب میام،مامانم فقط فحش میدادنفرینم میکرد..گوشی روکه قطع کردم باچشم دنبال اون اقاخانم گشتم نزدیک در ورودی دیدمشون..رفتم نزدیکشون گفتم ببخشیدشماهمدان میرید؟ماشین دارید؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد