#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_بیست_یک
اسمم رعناست ازاستان همدان
شاید اصلا فکرش هم نمیکردم دوستی ساده بامیلادبه اینحاختم بشه که الان بخاطرگذشته ام نتونم به کسی که دوستش دارم برسم..احساس میکردم سعیدخسته شده وازاین شرایط راضی نیست..البته بهش حق میدادم اون کسی رودوستداشت که نه حمایت خانواده اش روداشت نه گذشته درخشانی،،تماسهاوپیامهای من باسعیدرفته رفته کمترمیشدوهردفعه بهش زنگ یااس میدادم کار روبهانه میکرد و زود قطع میکرد..خودم رودلداری میدادم که حتماکارداره ونمیرسه بیشترازاین برام وقت بذاره..یادمه امتحانات خرداد ماه روداده بودم..وازشرکت یک هفته ای مرخصی گرفته بودم به سعیدزنگزدم که اگرمیتونه بیادهمدان ببینمش ولی هرچی پیام دادم جواب نداد..دلم برای عمه خیلی تنگ شده بود.رفتم خوابگاه وسایلم روجمع کردم وراهیه خونه عمه شدم...برخلاف دفعه اولی که رفته بودم پیشش ایندفعه باروی خوش ازم استقبال کرد..خونه عمه حال هوای خاص خودش روداشت وادم احساس ارامش میکرد..اون شب عمه کلی نصیحتم کردکه بیخیال سعیدبشم وموقعیتهای زندگیم روبخاطراون ازدست ندم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد