اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم.. شهروز پیچید توی کوچه ی خودشون و جلوی در خونشون نگهداشت..وحشت زده گفتم اینجا چیکار میکنی؟شهروز با لبخند و خوشحال گفت: میریم داخل تا تورو مال خودم کنم،وقتی مال خودم شدی خیالم راحت میشه..فردا صبح هم مامانمو میفرستم خواستگاری،پدرت مجبوره قبول کنه.كل بدنم شروع کرد به لرزیدن،با گلوی خشک شده گفتم: چی میگی تو؟اصلا معلومه که چی میگی؟من نمیام..من قصد ازدواج ندارم..من به تو قول ازدواج دادم؟شهروز روانی شد و دستمو گرفت و در حالیکه بزور منو میکشید داخل خونه گفت من من نکن.گفته بودم من هر چیز و هر کسی رو که میخواهم باید بدست بیارم.گفته بودم یا نه،اون لحظه واقعا حس خطر کردم و بلند جیغ کشیدم و گفتم نمیام..من نمیخواهم با تو باشم.،ازت متنفرم.حيوون ولم كن..توی اون تاریکی شب،فکر کنم ساعت حوالی یک بامداد بود.کم کم چراغ خونه های اطراف روشن شد،هر چی شهروز بیشتر زور میزد تا منو بکشه داخل خونه. من بلندتر جیغ میکشیدم.با صدای من مردم ریختند توی کوچه و حسابی آبروریزی شد.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈