سلای آقای من
من طلبه ای هستم ۲۵ ساله، یک دختر ۷ ساله دارم و به عشق شما در حوزه علمیه شروع به تحصیل کردم.
من هر روز برای آمدنت دعا می کنم و اشک می ریزم، هر جمعه به عشق شما ندبه میخوانم، هر روز بعد از نماز سر سجاده ام زار زار گریه می کنم و اللهم عجل لولیک الفرج میگویم.
آقای من کاش زودتر می آمدی و به وضع دنیا سر و سامان میدادی.
آقاجان در گوشی برایتان بگویم، کاش دم عید نیایی میدانی که کارمان زیاد است همه درگیر خانه تکانی و خرید لباس عید هستیم. آقاجان قربان قامتت عید هم نیا، موقع دید و بازدید هاست. بعد از عید بیا که دل درست همراهیتان کنیم.
ای وای حواسم نبود ماه رمضان تا اوایل اردیبهشت ادامه دارد، من وقتی روزه میگیرم توان ندارم بیرون از خانه بروم پس کمی دیر تر بیا. راستی خودت که می دانی حجم درسها زیاد است و وقت ما اندک هم باید به کارهای خانه برسیم و هم درسهایمان را آماده کنیم پس صبر کن تا امتحانات میان ترم و پایان ترممان هم تمام شود. فکر کنم مرداد ماه زمان خوبی باشد.
🍃مرداد ماه رسید و همسر پیشنهاد مسافرت می دهد.
خب آقای من شما که اینقدر صبوری کردید این دو هفته هم صبر کنید تا از سفر برگردیم.
سرورمن، آقای من خودت که میدانی از سفر برگشتم و کلی کار دارم، لباس ها و جمع و جور خانه، اندکی دیگر صبر کن.
دخترم بعد از سفر بیمار شده باید به او رسیدگی کنم.
آقای صبور من شما که این همه سال صبر کردی، باز هم صبر کن تا شهریورماه هم تمام شود. تمام شهریور را درگیر خرید لوازم مدرسه و روپوش و کیف هستم.
وای آقاجان شرمنده شدم حواسم به درس های خودم نبود. دوباره مهر شروع شد و درس و کتاب و امتحان.
آقای من شما که می دانی چقدر درسهایمان سنگین است پس بیشتر صبر کن.
وای دوباره زمستان شروع شد و سرمای هوا و سرماخوردگی بچه ها و برف و باران.
دوباره اسفند ماه و خانه تکانی و خرید عید
............
............
............
و سالها گذشت و من باز هم بعد از نمازم برای آمدنت التماس می کنم، جمعه ها ندبه میخوانم و نیمه شب ها در نماز شبم فقط برای آمدنت دعا می کنم. تمام دعایم خلاصه می شود به اینکه بیایی و ما را از این تنهایی نجات دهی.
............
............
............
سالها گذشت و تعداد فرزندانم به چهار رسید،(آقاجان خودت که میدانی بارداری و شیردهی و بچه داری تمام وقت و قوتم را گرفته کمی بیشتر صبر کن) سطح دو و سه را تمام کردم و بچه هایم از آب و گل در آمدند. در یکی از حوزه ها مشغول تدریس شدم. در پایگاه بسیج محله مان هم جایگاه خوبی داشتم......
پنجاه سال از عمرم گذشت و من هنوز منتظر آمدنت هستم.
دیروز یکی از دوستانم به من زنگ زده و گفته وضعیت جامعه خوب نیست بیا به نیت آماده سازی ظهور و احیای واجب فراموش شده هفته ای یکی دو بار با چند تا از طلاب برویم چند تا خیابان برای امر به معروف و نهی از منکر، وقت زیادی از ما نمیگیرد.
واقعا از پیشنهادش تعجب کردم، به او گفتم من با این سن و سال و موقعیتی که دارم راه بیفتم تو کوچه و خیابون و تذکر بدم.
مگر دیوانه شدم که خودم را انگشت نمای خاص و عام کنم.
به جای این کارها بهتر است یک روز در هفته را در مسجد جمع شویم و دعایی بخوانیم و اشکی بریزیم و از خود آقا بخواهیم که با آمدنش دنیا را گلستان کند. اگر هفته ای دو بار هم که بشود اشکال ندارد من می توانم وقت بگذارم. دوستم ناراحت شد، با عصبانیت به من گفت خودت را گول می زنی خواهر تو برای آمدن آقا چه کردی جز اینکه گوشه خانه و مسجد نشستی نماز خواندی و دعا کردی،چقدر اهل عمل هستی؟؟؟!!!........
خواستم جوابش را بدهم که او با عصبانیت گوشی را قطع کرد.
نمی دانم چه فکری می کند، من خودم مهدویت تدریس می کنم، ابن همه سخنرانی و منبر......
بگذار خودش را انگشت نما کند در کوچه و خیابان، من که نمیتوانم شبیه این آدم های بی کار در کوچه و خیابان به این کارها بپردازم.
..........
پایان این قصه پر غصه با شما دوست عزیز