♦️گفتگو با «سیدنعمت موسوی» برادر شهید سید جواد موسوی |☘🕊🌹| 💥آقای موسوی چند خواهر و برادر هستید؟ کمی از خانواده‌تان بگویید. ما یک خانواده شلوغ با ۱۰ فرزند بودیم. شش برادر و چهار خواهر. سیدجواد متولد ۱۳۴۵ بود و به عنوان خط‌شکن از لشکر ۲۵ کربلا در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید. من فرزند ششم و سیدجواد فرزند هفتم خانواده بود. از شهید چهار سال بزرگ‌تر بودم. شغل پدرمان کشاورزی بود. سال ۱۳۸۱ به رحمت خدا رفت و مادرم همان سال بعد از هشت ماه از دنیا رفت. 💥با شهید همرزم بودید؟ بله همرزم بودیم. همزمان با سیدجواد رزمنده بودم و در عملیات‌های مختلف حضور داشتم. موقعی که برادرم شهید شد من هم در عملیات والفجر ۸ حضور داشتم. 💥روستای شما ۱۴ شهید دارد، اما گویی مردم توجه خاصی به سید جواد دارند. توجه داشته باشید که محله ما کلاً ۱۵۰ خانواده داشت و ۱۴ شهید تقدیم کرده است. این ۱۴ شهید یکی از یکی بهتر بودند. نمی‌شود بگوییم سیدجواد بهتر از بقیه بود، ولی، چون جزو سادات بود مردم برای جدش او را شفیع قرار می‌دهند و حاجت می‌گیرند. سیدجواد طوری بود که از اول انقلاب در مساجد و پایگاه بسیج و نماز جماعت و نماز جمعه حضور فعالی داشت. مردم فعالیت‌هایش را می‌دیدند و به او علاقه‌مند شده بودند. جواد به بزرگ‌ترهایش خیلی احترام می‌گذاشت. مهربان و اهل صله رحم بود. زمان شهادتش با آنکه سن و سالی نداشت حدود ۴۰ ماه سابقه حضور در جبهه داشت. سید اواخر عمرش می‌خواست با یک دختر یتیم به‌خاطر یتیمی‌اش ازدواج کند که قسمت نشد و به شهادت رسید. 💥اما به هرحال اتفاق‌هایی افتاده که مزار شهید موسوی این همه زائر دارد. خب بله. مردم شهید را صاحب کرامت می‌دانند و به ایشان نذر می‌کنند. من یک نمونه‌اش را برایتان تعریف می‌کنم؛ چند وقت پیش سر مزار برادرم رفته بودم که دیدم آقای ناآشنایی بالای مزار نشسته و گریه می‌کند. یک آقا اهل رشت و ساکن تهران بود. آنطور که خودش می‌گفت: همسر و مادرشان به سیدجواد علاقه داشتند و به زیارتش می‌رفتند. ایشان تعریف می‌کرد که یک بار از تهران برای تفریح به شمال آمده بودیم که مادرم گفت: به زیارت مزار سید هم برویم. در جواب مادرم گفتم: «ما این همه راه نیامده‌ایم که گریه و زاری کنیم. آمده‌ایم تفریح و خوشگذرانی.» همان شب خواب دیدم سیدجواد مرا به اسم صدا می‌زند. تعجب کردم که اسمم را از کجا می‌داند. خلاصه سید به من گفت: «چرا پشت سرم حرف می‌زنی؟ من چه بدی به تو کردم.» آن آقا تعریف می‌کرد بعد از اینکه از خواب بیدار شدم از حرف‌های روز قبلم پشیمان شدم و به زیارت مزار سید آمدم. من آن آقا را در حالی مشغول زیارت برادرم دیدم که داشت گریه می‌کرد. وقتی فهمید برادر شهید هستم جریان خواب را تعریف کرد و از من پرسید: «چی کار کنم شهید از من راضی شود؟» گفتم: «همین که به مزارش آمدی شهید از تو راضی است.» 💥سید چند بار به جبهه اعزام شده بود؟ اولین بار که می‌خواست جبهه برود سال ۶۲ بود. آن موقع خیلی سخت می‌گرفتند. چون سن و سالش کم بود برای جبهه قبولش نکردند. یکی از بستگان ما کارمند هلال احمر بود گفت: «سیدجواد ناراحت نشو. برو دوره امدادگری. از طریق هلال احمر به جبهه اعزام شو.» بار اول از طریق هلال احمر به جبهه رفت و چهار ماه ماند. از همان جا جذب لشکر ۲۵ کربلا شد. به عنوان نیروی رزمنده در لشکر ۲۵ کربلا ماند تا لحظه‌ای که شهید شد. حداقل سه سال جبهه ماند. هر دو ماه مرخصی می‌آمد. ما پنج تا برادر همه جبهه بودیم فقط برادر بزرگم که سن و سالش بیشتر بود جبهه نرفت. بعد از شهادت سیدجواد هم سنگر جبهه را خالی نکردیم. 💥با آن سن و سال کم چه انگیزه‌ای سیدجواد را به جبهه کشاند؟ محیط محل ما قبل و بعد از انقلاب مذهبی بود. مسجد ولی‌عصر (عج) شنبه‌بازار از اول انقلاب تا حالا یک شب نشده که درش بسته باشد. در بدترین شرایط که برف و باران باریده هم در مسجد باز است و مردم در آن برای نماز حضور می‌یابند. در محله ما آنقدر شور و حال انقلاب در بین بزرگ‌تر‌ها بود که باعث شد جوان‌تر‌ها در خط انقلاب و اسلام بمانند. اولین پایگاه فعال منطقه ما پایگاه محله شنبه‌بازار بود. از این پایگاه جوانان زیادی به جبهه رفتند. هر کاروان که عازم جبهه بود ما نیرو می‌فرستادیم. سیدجواد از ۱۲ سالگی عضو بسیج بود. 💥مادرتان مخالفت نمی‌کرد شما پنج پسر همزمان در جبهه بودید؟ پدر و مادرم خودشان مشوق جبهه رفتنمان بودند. ما زمین کشاورزی داشتیم که پدرم کار چند نفر را انجام می‌داد. سیدجواد زمانی که بیکار بود به بابا کمک می‌کرد. در محله ما اکثر جوان‌ها رزمنده بودند. با آنکه روستای کوچکی داریم، ولی سه آزاده و چند جانباز داریم. اکثر مرد‌های محله حداقل یک بار جبهه رفته‌اند. ✨ادامه👇