آخرین جایی که رفتیم حرم بود. آن جا دیگر عجله نداشت. زیارت با حالی کرد با طمانینه و آرامش. موقع برگشت در ماشین به من گفت: انشاء‌الله فردا می‌روم منطقه دیگر معلوم نیست کی برگردم. کم مانده بود گریه کنم؛ فهمید ناراحت شدم، گفت: ناراحت نشو تو که می‌دانی بادمجان بم آفت ندارد شهادت کجا و ما کجا ؟! در خانه، بچه‌ها که خوابیدند آمد کنارم و گفت: امشب سفارش شما را به امام رضا کردم؛ از آقا خواستم که گاهی لطف کند و به شما سر بزند شما هم اگر مشکلی داشتید از خودشان کمک بخواهید هیچ وقت از این حرف ها نمی‌زد، بوی حقیقت را حس می‌کردم ولی انگار یک ذره هم نمی‌خواستم قبول کنم. بعد از نماز صبح آماده رفتن شد. زینب آخرین فرزندش را در آغوش گرفت و بسیار گریست. او را خیلی دوست داشت هر دفعه که می‌خواست برود اگر صبح زود هم بود همه‌شان را بیدار می‌کرد و با همه خداحافظی می‌کرد ولی این بار نمی‌دانم چرا نخواست بیدارشان کند،گفت:این راهی که می‌روم دیگر بازگشتی ندارد. همیشه وقت رفتنش اگر گریه می‌کردیم، می‌خندید و می‌گفت ای بابا! بادمجان بم آفت ندارد، از این گذشته سر راه مسافر خوب نیست گریه کنی. این بار ولی …گفت حالا وقتش است گریه کنی. کم کم بچه‌ها از خواب بیدار شدند. بوسیدنش، بوییدنش و خداحافظی کردند. خبر عملیات بدر را که شنیدم هر لحظه منتظر تلفنش بودم. در هر عملیاتی هر وقت که امکانی بود زنگ می‌زد، خودش هم که نمی‌رسید یکی را می فرستاد زنگ بزند و بگوید تا این لحظه زنده هستم. عملیات تمام شد. امروز و فردا کردم که تلفن بزند ولی بالاخره خبرش آمد. به آرزویش رسید آرزویی که بابتش زجرها کشید.مفقودالاجسد شد. همان چیزی که همیشه از خدا می‌خواست. حتی وصیت کرده بود روی قبرش سنگ نگذارند مانند قبر فاطمه زهرا (س) بی‌نام و نشان.» معصومه سبک خیز در ادامه می‌گوید: «زندگی و خانه‌داری با حقوق کم مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین می‌گذشت بار زندگی، و بزرگ کردن چند تا بچه، روی دوشم سنگینی می‌کرد. وقتی به خودم آمدم، دیدم من مانده‌ام و یک دنیا قرض‌هایی که به فامیل و همسایه داشتیم. نزدیک شدن عید هم در آن شرایط دشوار، مشکلی بود که بیشتر از همه خودنمایی می‌کرد. روزها همین طور می‌گذشت و یاد قرض و طلب مردم گاهی همه فکرم را به خودش مشغول می‌کرد بعضی از قرض‌ها مال خود شهید برونسی بود که بنیاد شهید عهده‌دار آنها نشد. هر چه سعی به قناعت داشتم و جلو خرج ها را می‌گرفتم، باز هم نمی‌شد؛ خودمان را به زور اداره می‌کردم، چه برسد که بخواهم قرض‌ها را هم بدهم. یک روز انگار ناچاری و درماندگی مرا کشاند بهشت امام رضا (ع). رفتم سرخاک شهید برونسی نشستم به درد و دل کردن.گفتم شما رفتی و من را با این بچه‌ها و با کوهی از مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه این قرض‌ها اذیتم می‌کند؛ اگر می‌شد یک طوری از دست این قرض‌ها راحت شوم خیلی خوب بود. با عبدالحسین زیاد حرف زدم، فقط هم می‌خواستم سببی شود که از دین این همه قرض خلاص شوم آن روز، کلی سر خاک عبدالحسین گریه کردم وقتی می خواستم بیایم، آرامش عجیبی به من دست داده بود. 🌹هفته بعد… از این جا به بعد را به نقل از همسر شهید برونسی از کتاب “خاک های نرم کوشک” می‌آورم:«… توی ایام عید(عید سال ۱۳۷۵)، با بچه‌ها در خانه نشسته بودم،زنگ زدند دستپاچه گفتم خانه رو جمع و جور کنید، حتما مهمونه. حسن پسر بزرگم رفت در را باز کرد وقتی برگشت، حال و هوایش از این رو به آن رو شده بود؛ معلوم بود حسابی دست و پایش را گم کرده است با من و من گفت آقا… آقا…! مات و مبهوت مانده بودم. فکر می‌کردم حتما اتفاقی افتاده. زود رفتم بیرون. از چیزی که دیدم هیجانم بیشتر شد، باورم نمی‌شد که مقام معظم رهبری تشریف آورده‌اند.خیلی گرم و مهربان سلام کردند و با لکنت زبان جواب دادم. از جلوی در رفتم کنار و با هیجانی که نمی‌توانم وصفش کنم تعارف کردم بفرمایند داخل، خودشان با چند نفر دیگر تشریف آوردند داخل، بقیه محافظ‌ها توی حیاط و بیرون خانه ماندند. این که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند برای همه ما غیرمنتظره بود؛ غیر منتظره و باورنکردنی، نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم. آن شب ایشان از یکی از خاطراتی که از شهید برونسی داشتند، صحبت کردند برایمان، بچه ها غرق گوش دادن و لذت شده بودند.آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسیدند و به هر کدام جدا جدا فرمایشاتی داشتند. به جرات می‌توانم بگویم توی آن لحظه‌ها بچه‌ها نه تنها احساس یتیمی نمی‌کردند، بلکه از حضور پدری مهربان، شاد و دلگرم بودند. در آن شب به یادماندنی،لابه‌لای حرف‌ها،اتفاقا صحبت از مشکلات ما شد و اتفاقا هم به دل من افتاد و قضیه قرض‌ها را خدمت مقام معظم رهبری گفتم، زودتر از آن چه که فکرش را می‌کردم مساله حل شد. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌷🕊🍃🌷🕊🍃🌷🕊🍃🌷