✅ داستانی جالب و خواندنی از محتشم کاشانی ❌محتشم حال خوشی نداشت. کسی سخنی گفته بود که وجودش را لرزانده بود. گفته بود چرا شعرای ما در وصف عاشورا مرثیه ثرایی نمی کنند. علشورا!!! 🔸خیلی دلش می خواست این کار را بکند ولی... قلمش را آهسته در مرکب سیاه رنگ زد و با قلم نی روی کاغذ نوشت: 🍃عاشورا... 🔹لحظه ای چشم هایش را بست و دنبال واژه ای مناسب برای آغاز یک شعر؛ در ذهنش گشت. اما نتواست. قلم را زمین گذاشت و با ناراحتی گفت:«نه! درست نیست! من کی هستم که بخواهم درباره ی امام حسین (ع) و عاشورا شعر بگویم. هر کسی لیاقت این کار را ندارد. خیلی دلم می خواهد این کار را بکنم ولی نه... من کوچک تر از آن هستم که به خودم جرأت چنین کاری را بدهم. سخن گفتن از امام (ع) در شأن علماست نه من که شاعری کوچک و حقیر هستم. اما کاش می توانستم!» 🔸من خود را شایسته نمی بینم که مرثیه ای برای ایشان بگویم. مصیبت امام حسین (ع) آنقدر عظیم و دردناک است که حتی نمی دانم از کجا باید شروع کنم 🔹روزها گذشت بارها محتشم دست به قلم برد تا شعری عاشورایی بسراید ولی خجالت زده قلمش را زمین گذاشت. تا این که برادر محتشم که خیلی برایش عزیز بود، فوت کرد. چنان حال پریشانی پیدا کرد که از غصه ی مرگ برادر، قلم به دست گرفت و برای اولین بار مرثیه ای سوزناک برای مرگ برادر سرود. اما قرار نبود پریشانی پایانی داشته باشد. آن شب پس از سرودن مرثیه به خواب رفت و خواب عجیبی دید. صحرایی خشک پر از خون دید و چهره ای نورانی. یک دفعه در خواب فریاد زد: ❤️یا امیرالمومنین! 🔸حضرت علی (ع) جلو آمد و فرمود:«ای محتشم! چرا در مصیبت فرزندم حسین، مرثیه ای نمی گویی؟» 🔹محتشم گفت: من خود را شایسته نمی بینم که مرثیه ای برای ایشان بگویم. مصیبت امام حسین (ع) آنقدر عظیم و دردناک است که حتی نمی دانم از کجا باید شروع کنم.» 🔸و امیرالمومنین (ع) فرمود:«بگو... باز این چه شورش است که در خلق عالم است.» 🔹با گفتن این جمله، محتشم سراسیمه از خواب بیدار شد. پریشان بود. از پنجره ی کوچک اتاق، به ماه که در آسمان تاریک شب می درخشید نگاه کرد. خواب دیده بود اما انگار خواب نبود. بیداری بود. با عجله چراغ روغن سوز کوچکش را روشن می کند، قلم را در مرکب فرو برد و بدون تأمل بر کاغذ نوشت: 😭باز این چه شورش است که در خلق عالم است 😭         😭باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است😭 🍃و به این ترتیب، مشهورترین شعر و مرثیه ی عاشورایی سروده شد. 🔸کمال‌الدین علی محتشم کاشانی شاعر ایرانی عهد صفویه و معاصر با شاه طهماسب اول است. وی در سال 905 هجری قمری در کاشان زاده شد و بیشتر دوران زندگی خود را در این شهر گذراند. نام پدرش خواجه میراحمد بود. کمال‌الدین در نوجوانی به مطالعه علوم دینی و ادبی معمول زمان خود پرداخت. معروفترین اثر وی دوازده بند مرثیه‌ای است که در شرح واقعهء کربلا سروده است. 🔹ماجرای خواب مقبل کاشانی (شاعر اهل بیت( و  مرثیه خوانی مقبل و محتشم در حضور پیامبران در مرقد مطهر آقا امام حسین(ع) 🔸در سالى زوّار بسیاری از اصفهان، به جهت زیارت عاشوراء عازم کربلا شدند و من (مقبل) مرد تهیدستى بودم. به یکى از دوستان خود گفتم که می‌ترسم بمیرم و آرزوى زیارت سیدالشهداء روحى له الفداء در دلم بماند. پس او، دلش بر من سوخت و بر حال من رقت نموده و گفت: اگر جز فقر عذرى ندارى بیا و برویم، تا کربلا مهمان من باش. 🔹پس به اتفاق رفیق شفیق روانه شدیم. در نزدیکى گلپایگان، جمعى از قطّاع الطریق، شبانه بر سر زوّار ریختند و همه را غارت نمودند و ایشان برهنه و عریان وارد گلپایگان شدند. برخى قرض کردند و رفتند. من همانجا ماندم؛ نه اسباب رفتن داشتم، نه دل برگشتن، تا آنکه ماه محرم شد. 🔸حسینیه‌اى در آنجا بود که شب‌ها شیعیان در آن مشغول عزادارى بودند. من هم در آنجا به سر مى‌بردم و شب و روز مى‌گریستم. در اواخر شب، خوابم ربود. در عالم واقعه، دیدم وارد کربلا شدم، و رفتم به جانب حرم که مشرّف شوم. اذن دخول مى‌خواستم. شخصى مرا مانع شد و به دست اشاره کرد: برگرد که حال، وقت زیارت تو نیست. گفتم: بنا نبود حرم جناب ابی‌عبدالله علیه السلام حاجب داشته باشد. 🌷هر که بخواهد گو بیا و هر که خواهد گو برو      🌷کبر و ناز و حاجب و دربان در این درگاه نیست   🔹گفت: اى مقبل، حال حضرت زهرا (س) و مادرش خدیجه کبرى و مریم و حوّا و آسیه و جمعى از حورالعین، با جمعى از انبیا، به زیارت آمده‌اند. قدرى تأمّل کن، آنها که فارغ شدند نوبت تو است. گفتم: تو کیستى؟ گفت من ملکى هستم از جمله حافّین حول حرم مطهّر که دائم براى زوّار استغفار مى کنم.