🔴 پس دست مرا گرفته در میان صحن گردش میداد. جمعى را در صحن مقدّس مى دیدیم که شباهت به اهل دنیا نداشتند. پس رسیدیم به موضعى که در آن محفلى بود آراسته، و جمعى موقّر و با خضوع و خشوع نشسته بودند. پرسید: اینها را مىشناسى؟ گفتم: نه. گفت: اینها حضرات انبیا هستند که به زیارت سیدالشهداء صلواتالله علیه آمدهاند؛ آنکه بر همه مصدر نشسته، حضرت آدم ابوالبشر صفى الله علیه السلام است و آنکه در طرف یمین او نشسته، حضرت نوح نجىّ الله است و در طرف یسارش حضرت ابراهیم خلیل الله است و آن یکى شیث است و آن دیگرى ادریس است و آن هود و آن صالح و آن اسماعیل و آن اسحاق و آن داود و آن سلیمان و آن کلیم الله و آن روح الله است (صلوات الله علیهم اجمعین).
📌در آن اثنا دیدم بزرگوارى از حرم بیرون آمده، در حالتى که دو نفر، زیر بغلهاى او را گرفته بودند. پس همه انبیاء برخاستند و تعظیم او نمودند. این بزرگوار رفت و در صدر مجلس نشست، و بعد از لحظهاى سر بلند کرد و فرمود: محتشم را بیاورید.
🔰پرسیدم : این بزرگوار کیست؟ گفت خاتم انبیاء محمد مصطفى صلىالله علیه و آله است. ساعتى نگذاشت که محتشم را آوردند و او مردى بود که کوتاه قد و قامت و خوش سیما که عمامهاى ژولیده بر سر داشت؛ پس او تعظیم کرد و ایستاد. حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: اى محتشم، امشب شب عاشوراء است، پیغمبران براى زیارت فرزندم حسین علیه السلام آمده اند، مىخواهند عزادارى کنند. برو بالاى منبر، و از اشعار دلسوز خود بخوان، تا ما بگرییم.
💢به امر پیغمبر صلى الله علیه و آله منبرى گذاشتند و محتشم رفت و در پلّه اول ایستاد. پیغمبر اشاره کرد بالاتر برو. در پله دوم ایستاد. فرمود: بالاتر برو تا آنکه در پله نهم منبر ایستاد. فرمود بخوان. مقبل میگوید: حواسّم را جمع نمودم، ببینم محتشم کدام بند مرثیه را مىخواند که از همه دلسوزتر است. شروع کرد به خواندن این بند:
💔کشتى شکست خورده طوفان کربلا 😭
💔در خاک و خون فتاده به میدان کربلا
گر چشم روزگار، بر او فاش مىگریست 😭
💔خون مىگذشت از سر ایوان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان😭
💔 خوش داشتند حرمت مهمان کربلا😭
🔹عرض کرد: یا رسول الله!
بودند دیو و دد، همه سیراب و مىمکید خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا
🔸صداى پیغمبر صلى الله علیه و آله به نالید بلند شد و رو به انبیاء کرد و فرمود: ببینید امت من با فرزند من چه کردهاند؛ آبى را که خدا بر کلاب ذئاب و کفّار مباح کرده، امت من بر اولاد من حرام کردند، پس محتشم، شروع کرد به این مرثیه:
💔روزى که شد به نیزه، سر آن بزرگوار 😭
💔خورشید، سر برهنه بر آمد ز کوهسار
موجى به جنبش آمد و برخاست کوه کوه 😭
💔ابرى به بارش آمد و بگریست زار زار😭
♨️چون محتشم به این شعر رسید، پیغمبران همه دست بر سر زدند. محتشم رو به پیغمبران کرده و گفت:
🍃جمعى که پاس محملشان داشت جبرئیل 😔😭
🍃گشتند بىعمارى و محمل، شتر سوار😭
🍃محتشم، هنوز دل ما از گریه خالى نشده است، بخوان😭
🌷پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود: بلى، این جزاى من بود که دختران مرا در کوچه و بازار مثل اهل زنگبار بگردانند.
🔹محتشم سکوت کرد و ایستاد که پیغمبر صلى الله علیه و آله او را مرخّص فرماید. محتشم، هنوز دل ما از گریه خالى نشده است، بخوان. محتشم شوقى پیدا کرد و به هیجان آمد که پیغمبر میل دارد از اشعار او بگرید. عمّامه از سر برداشت و بر زمین زد و با دستش اشاره نمود بطرف قبر حضرت سیدالشهداء علیه السلام. و عرض کرد: یا رسول الله، منتظرى من بخوانم بشنوى؟ اینجا نظر کن:
🖤این کشته فتاده به هامون، حسین توست این صید دست و پا زده در خون، حسین توست💔😭
🔸ملکى صدا زد: محتشم، پیغمبر غش کرد.
💔خاموش محتشم که دل سنگ آب شد 😭
💔 بنیاد صبر و خانه طاقت خراب شد😭
💔خاموش محتشم که از این حرف سوزناک 😭
💔مرغ هوا و ماهى دریا کباب شد😭
🔹محتشم از منبر به زیر آمد؛ چون رسول خدا صلى الله علیه و آله به هوش آمد، رداى مبارک خود را خلعت به او عطا فرمود. مقبل میگوید: با خود گفتم: خاک بر سرت اى بى قابلیت. این همه شعر و مرثیه گفتهاى حال معلوم شد که پسند نشده. تو حاضر بودی و پیغمبر صلى الله علیه و آله اعتنا نفرمود به تو و محتشم را احضار فرمود و (محتشم) اشعار خود را خواند و پیغمبران گریستند و به خلعت مفتخر گردید. پس خود را بسیار ملامت نمودم و راضى بودم که زمین شکافته شود و من بر زمین فرو روم و خواستم زودتر از صحن بیرون روم که مبادا آشنائى مرا ببیند و خجالت بکشم.
🔸چون روانه شدم و نزدیک درب صحن رسیدم، دیدم حوریهاى سیاه پوش از حرم بیرون آمد، دوان دوان رفت خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله و عرض کرد: یا رسول الله، دخترت فاطمه سلام الله علیها مىگوید: چرا دل مقبل را شکستى؟ او هم براى فرزندم حسین علیه السلام مرثیه گفت، آنگاه پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود: مقبل، بیا.😔