چادری که برای تشییعش برام خرید
بار آخری که آمد مرخصی، برای من و خواهرهایش یکی یک قواره چادر مشکی آورد. گفت: مامان اون قواره شش و نیم متری مال شماست، گرفتم که باهاش چادر و مقنعه بدوزید. قربان صدقهاش رفتم. سرش را انداخت پایین و گفت: این چادرها را بدوزید و همهتون توی تشییع من سر کنید. دلم گرفت. خندة روی لبم خشکید.با ناراحتی گفتم: اصلاً نمیخوام.حالا یک بار برامون چادر خریدی اینطوری میگی! فهمید ناراحت شدهام. دست خودم نبود. بچههایم را خیلی دوست داشتم. گفت: مامان، شوخی کردم. ولی توی آن دو روزی که تهران بود پایش را کرد توی یک کفش که یالا! چادرهایتان را بدوزید. کوتاه آمدیم و هر سه قواره را دوختیم. همان شد که گفته بود. سر کردیم برای مراسم تشییع.
خاطره از مادر**