پسرم قبل از رفتن به جبهه به من گفت: "مادر در اهواز ۳۴۰ نفر از خواهران ما و ناموس ما را به اسارت گرفتند، من باید به جبهه بروم". وقتی این حرفها را شنیدم ، چون پدرش برای انجام کاری در شهر دیگری بود ، رضایتنامه اعزام دواطلبانه اش را امضاء کردم. وقتی پسرم می‎خواست قبل از رفتن به جبهه از پدرش خداحافظی کند، پدرش به او گفت: پسرم تو نرو، من یک بار رفتم جبهه، باز هم می‎روم و جای تو هم ادای دین می‎کنم ولی پسرم در جوابش گفت: پدر جان جبهه بدل نمی‎خواهد. مگر می‎شود در یک قبر همزمان دو نفر را گذاشت؟ من می‎خواهم بجای خودم بروم. زمانی که می‎خواست به جبهه اعزام شود به من گفت: "مادر من دارم میرم و میدانم که بر نمی‎گردم، اگر جسدم برنگشت کوچه به کوچه دنبالم نگرد".😭۱۲ اسفند ۱۳۶۰ که روز اعزامش به جبهه بود با خانواده و اقوام برای بدرقه او به سپاه رفتیم. آنجا به من گفت: "مادر برایم نان نیاوردی؟ گفتم تو نان نخواستی. رفتم تا برایش نان بگیرم وقتی برگشتیم دیدیم که حرکت کردند و رفتند. بعدها فهمیدم به یکی از اقوام گفته بود که "نمیخواستم گریه ی مادرم را موقع خداحافظی ببینم".😭خیلی ها می‎گفتند معلوم نیست پسرم چه شده است و خیلی ناراحتی می‎کردم. یک روز عکس های کوچکش را پشت نویس کردم و به یکی از اقوام دادم تا به داخل ضریح امیرالمومنین(ع) بیندازد.