سَمَن‌بویان غبارِ غم چو بنشینند، بنشانند پری‌رویان قرار از دل چو بستیزند، بستانند به فِتراکِ جفا دل‌ها چو بربندند، بربندند ز زلفِ عَنبرین جان‌ها چو بگشایند، بفشانند به عمری یک نَفَس با ما چو بنشینند، برخیزند نهالِ شوق در خاطر چو برخیزند، بنشانند سرشکِ گوشه‌گیران را چو دریابند، دُر یابند رخِ مِهر از سحرخیزان نگردانند، اگر دانند ز چشمم لَعْلِ رُمّانی چو می‌خندند، می‌بارند ز رویم رازِ پنهانی چو می‌بینند، می‌خوانند دوایِ دَردِ عاشق را کسی کو سهل پندارد ز فکر آنان که در تدبیر درمانند، در مانند خاطرم پر از دردهای نگفته است... دیروز صبح با چشم خیس از خواب پریدم... چقدر گریه کرده بودم... چقدر...