✨﷽✨
🌷 داشتیم از مراسـم فاطمیه س برمی گشتیم.
نصف شب شده بود و ماشینی نبود که مصطفی به خـانه برگردد. آمدیم سمت خـانه ما؛ اما چفتِ
در، انداخته شده بود. دلمـان نیـامد در بزنیـم.
• به مصطفی گفتم: «بخـاطر حضرت زهـرا (س)
بیا امشب را بیدار بمانیم.» رفتیم پارک نشستیم روی نیمکت. مـأمورهـا فکـر کردند بی خانمـان یا معتـادیم؛ بردنمـان کلانتـری!
• مصطـفی گیـر داده بـود که بگـذارید امشـب را همین جـا بمانیـم!
📚 کتاب یادگاران، جلد ۲۲ / نشـر روایت فتح
🌹دانشمند شهید مصطفی احمدی روشن
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed