سرتا پاش خاکی بود. از سوز سرما چشمهاش سرخ شده بود. با عجله اومد تو خونه، دو ماه بود ندیده بودمش. گفتم: حداقل یه دوشی بگیر، یه غذایی بخور بعد نماز بخون!‌ سر سجاده ایستاد و آستین هاش رو پایین کشید و گفت: این همه عجله کردم تا به نماز‌ اول وقت برسم. انقدر خسته بود که هر آن احساس میکردم میخواد بیفته زمین... 📚 شهید ابراهیم همت شادی روح شهدا صلوات ⚘