غزل چه فتنه ای که به پا کرده خنده ات یارا به دم زدن ببری رونق مسیحا را میان چو موی و دهان تنگ و حوصله محدود خدا چه تنگ گرفته است روزیِ ما را نصیب ما ز تو چیزی به غیر دیدن نیست خدا نگیرد از این عاشقان تماشا را ز حیرت نگهت در نیامدیم هنوز که سخت کرد سر زلف تو معمّا را کشید دامن اگر، پیرهن بگیر از او بنازم این‌ هنر و همّتِ زلیخا را من و رسیدن دستم به دامن آن ماه؟! درازتر نکنم از گلیم خود پا را . . شعبان / ۱۴۴۱ اردیبهشت / ۱۳۹۹