الا یا ایها الساقی! زمی پرساز جامم را که از جانم فرو ریزد هوای ننگ و نامم را از آن می ریز در جامم که جانم را فنا سازد برون سازد ز هستی ، هسته ی نیرنگ و دامم را از آن می ده که جانم را ز قید خود رها سازد به خود گیرد زمامم را ، فرو ریزد مقامم را از آن می ده که در خلوتگه رندان بیحرمت به هم کــوبد سجودم را، به هم ریزد قیامم را نبـــــودى در حـــریمِ قدسِ گلــــرویان میخــانه که از هـــر روزنـــى آیم، گلى گیرد لجامم را روم در جـــرگه پیران از خــــــود بى‏خبر، شاید برون ســـازند از جــانم، به مى افکار خامم را تـــو اى پیــــک سبکباران دریــــاى عدم، از من به دریادارِ آن وادى، رســـان مدح و سلامم را به ســـاغر ختم کردم این عدم اندر عدم نامه به پیرِ صومعه بــــرگو: ببین حُسن ختــامم را ┈••✾•@sher_newesht•✾••┈