سلام ما به رسول و به پارۀ تن او که هست در دو جهان دست ما به دامن او... سلام ما به امامی که همدم فقراست سلام ما به عزیزی که یوسف زهراست سلام ما به امامی که پاره شد جگرش سفر رسید به آخر، در آخر صفرش سلام ما به شهیدی که مرگ خود طلبید چو شخص مار گزیده به خویش می پیچید سلام ما به رضا و به گریۀ پسرش که قاتلش شده فرزند قاتل پدرش میان حجرۀ دربسته دست و پا می زد جواد و حضرت معصومه را صدا می زد کجا روم؟ به که گویم؟ که سوخت سورۀ نور گرفت شعله دلش با سه دانۀ انگور تمام عمر، غم دوستان کبابش کرد شرار زهر به یک نیمه روز آبش کرد به نازنین بدنش پیرهن سرشک افشاند از آن وجود به جز استخوان و پوست نماند ز ضعف، دیده گهی باز کرد و گاهی بست گهی به پای ستاد و گهی به جای نشست جواد، اشک به رخ ناله در نهادش بود رضا سرش به روی دامن جوادش بود پدر نظاره به ماه رخ پسر می کرد پسر ز سوز جگر گریه بر پدر می کرد پدر نگه به پسر کرد و چشم خود را بست پسر کشید ز دل آهی و به سوگ نشست الا تمام محبّان ز دیده خون بارید از این وداع، وداعی دگر به یاد آرید همان وداع که تنها عزیز پیغمبر نهاد صورت خود بر رخ علی اکبر پسر نگاه به اشک غم پدر می کرد پدر نظاره به خون سر پسر می کرد پدر ز داغ پسر باغ لاله در دل داشت پسر نشانه ز زخم هزار قاتل داشت پدر ز خون پسر صورتش خضاب شده پسر ز سوز عطش قطره قطره آب شده پدر به چهرۀ فرزند خویش چهره نهاد پسر کنار پدر ناله ای زد و جان داد... ✍️غلامرضا سازگار