دینگ دینگ
صبح جمعه بود. به سختی از روی تخت بلند شدم. خوابی که دیده بودم گنگ و مبهم از مقابل چشمانم گذاشت. چیزهای زیادی از خواب یادم نبود. حرم، کبوتر، دوچرخه سواری...
پنجره را باز کردم و هوای بهاری را محکم نفس کشیدم. عطر گلهای محمدی توی حیاط حالم را حسابی جا آورد. به دو از اتاق بیرون دویدم. مادر مشغول پخت ناهار بود. بلند سلام کردم. با لبخند جواب داد و برایم چای ریخت. سر میز صبحانه پرسیدم: «مامان میاین امروز بریم حرم؟» جواب داد: «خیلی دلم میخواد بیام اما امروز ناهار مهمون داریم، یادت رفته؟ دایی قراره بیان!»
رفتم توی فکر. چاییام را سر کشیدم و گفتم: «اگه با من کاری ندارین من خودم تنها برم و زود برگردم.»
قابلمه را هم زد و جواب داد: «کاری ندارم عزیزم فقط تا ناهار برگرد.»
چشمی گفتم و به اتاق برگشتم. لباسهایم را عوض کردم و جلوی آینه ایستادم.
به جوش جدیدم نگاه کردم. ابروهایم را توی هم کردم و گفتم: «شما کی قراره دست از سر کچل من بردارید؟ جا قحطیه آخه دقیقا روی دماغ باید بیای بیرون؟»
کاریش نمیشد کرد. از اتاق زدم بیرون.
با مادر خداحافظی کردم و به دو خودم را به دوچرخه سبزم رساندم. زنگ کوچکش را آرام فشار دادم. با صدای زنگ دوچرخه دلم قنج رفت.
توی کوچه عماد را دیدم. صدا زد: «چطوری داش رضا؟» دست تکان دادم: «خوبم دارم میرم حرم!»
هیچ دستی دوچرخه را به طرفش بردم. با اینکار تواناییام را حسابی به رخش کشیدم. برایم کف زد و گفت: «حیف داریم میریم مهمونی وگرنه بات میومدم!»
دست روی شانهاش گذاشتم: «آره میومدی بیشتر خوش میگذشت. راستی چه خبر از مسابقه طنابکشی؟»
زنگ کوچک دوچرخهام را فشار داد. دینگ دینگ صدایش توی کوچه پیچید: «هیچی دیگه تیم ما آمادست فردا هم قراره بریم برای تمرین، خیالت تخت ما برندهایم.»
کمی در مورد تیم و تمرین گپ زدیم.
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم: «من برم دیر شد باید تا ناهار برگردم.»
خداحافظی کردم از کوچه خلوتمان آمدم بیرون.
دو سه تا کوچه را رد کرده بودم که دیدم پسر چهار، پنج سالهای کنار دیوار نشسته و گریه میکند. کنارش ایستادم زنگ کوچک دوچرخهام را فشار دادم. دینگ دینگ صدای زنگ توی کوچه پیچید. پسر بلند شد، سرش را بالا گرفت. رد اشک روی صورتش مانده بود. ساکت شد به من نگاه کرد. خیلی زود دوباره شروع کرد به گریه کردن.
پرسیدم: «چرا گریه میکنی کوچولو؟»
گریهاش بلندتر شد: «من توچولو نیشتم!»
خندهام گرفته بود؛ به زحمت خودم را کنترل کردم: «بله بله ببخشید، حالا بگو چرا گریه میکنی؟»
دماغش را بالا کشید: «هیش کی باهام بازی نمیتُنه.»
رفتم توی فکر. هنوز بغض داشت. به دوچرخهام نگاه کرد و جلو آمد: «منو سَوال دوچرخه میتُنی؟»
به ترک دوچرخه اشاره کردم: «میتونی بشینی اینجا؟»
چشمانش برق زد: «آله میتونم.»
کمکش کردم تا سوار شد. چند دور توی کوچه چرخیدیم. صدای خندهاش توی کوچه پیچیده بود. خوشحال بودم که دلش را شاد کرده بودم. یاد حرف پدر افتادم که میگفت: «پیامبر فرمودند هرکس دل کودکان را شاد کند به جایی در بهشت میرود که دارالفرح نام دارد!»
دلم قنج رفت. به ساعتم نگاه کردم. خیلی دیر شده بود. سریع ایستادم: «خب دیگه برو خونه منم باید برم حرم.» آرام پیاده شد. دلش میخواست باز هم سواری کند اما مقاومت نکرد.
#ادامه_دارد...