دل‌نوشته‌های من
◇شعر مشترک من و سعدی در فراق سردار◇ ای ساربان آهسته ران کارام جانم می‌رود وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود" آتش درونم شعله دارد بی‌امان انگار که با هر شرر یک قسمت از تاب و توانم می‌رود من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود" روزم سیاه و تار تر از ظلمت شب‌ها شده زیباترین گل‌های باغ و بوستانم می‌رود گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود" در اوج ایام خوشی افتاده بر من دردها فرمانده‌ی قلبم ببین در عنفوانم می‌رود محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود" در پهنه‌ی گیتی یکی شد نجم من در آسمان آنهم چنین مستانه از دورِ کرانم می‌رود او می‌رود دامن‌کشان من زهر تنهایی چشان دیگر نپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود" سودای سختی بود در حالم نشست ای دوستان سردار با لبخند غمگین از کیانم می‌رود برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم چون مجمری پر آتشم کز سر دخانم می‌رود" می‌سوزم از داغ فراقش مثل شمعی دلفروز یک رشته در من بود که آتش کشانم می‌رود با آن همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود" بی‌شک تمام داد من ، این رعشه و فریاد من مثمر نشد در او که در حالِ خزانم می‌رود باز آی و در چشمم نشین ای دلستان نازنین کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود" برگرد و احوال مرا در هجر ناگاهت ببین از جانم انگار از فراقت سازمانم می‌رود شب تا سحر می نغنوم واندرز کس می نشنوم وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود" بسته زبانم مثل لالی که هزاران حرف دل در سینه دارم من ولی شور از بیانم می‌رود گفتم بگریم تا ابل چون خر فرو ماند به گل وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود" یارب چه رفتن بود این، طرز وداعش را ببین او رفت و حس زندگی از آشیانم می‌رود صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من گرچه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود" تا تازه گرداند نفس برگردد و شور آورد این زندگانی در فراق قهرمانم می‌رود در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود" افتاده‌ام در حال زار از درد او ای همرهان معشوقم از پیشم چرا بی‌امتحانم می‌رود @sherenur