#خاطره_از_شهید
✍نمیخواست زیر بار آن مسئولیت برود؛ میگفت: دل شیر میخواهد قبول این جور مسئولیتها... .
🍀مسئولیت كمی نبود؛ میخواستند او را فرمانده تیپ كنند. نشسته بود گوشه اتاق و گریه میكرد.
💠چند روزی محمد این طوری بود. پدرش هم متوجه این شد كه محمد تو حال خودش نیست. یك دفعه سرزده وارد اتاق شد و دید محمد گریه میكند.
گفت: آخر پسر! آدمی به سن و سال تو كه گریه نمیكند، بگو مشكلت چیست؟
🍁منتظر بود محمد مثلاً بگوید: در فلان عملیات شكست خوردهاند یا در كارش گره كوری افتاده است.
🍁اصرار پدر زبانش را باز كرد: راستش نمیدانم اینها برای چه میخواستند مرا
#فرماندة تیپ كنند.
پدرش گفت: اینكه ناراحتی ندارد محمد! گریهات برای این بود؟!
🌹محمد گفت: آخر، گاهی میشود كه نیروهای زیادی زیر دست میباشند. چه طور میشود سرنوشت این همه آدم پاك و معصوم را به دست گرفت و با خیال راحت زندگی كرد؟ نگرانم از این مسئولیت سنگین. انگار آتش كف دست آدم میگذارند.
💠بالاخره از پدر خواست استخاره كند. خوب آمد. و محمد شروع كرد؛ شروعی سبز كه پایانی سرخ داشت.
«محمد بنیادی كهن» در تاریخ 13/8/62 نزدیك غروب به شهادت لبخند زد
#شهید_محمد_بنيادي_كهن
📚منبع : ر.ک: پلاک 17، ص 4 و 5
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✨👇:
✨ @
#خادم_الزینب
http://eitaa.com/joinchat/3093823506Ccc6baf7b22 ✨