📌 «نجات از قمارخانه» 🔹 داشتم می‌رفتم قمارخانه که در بین راه با عبدالحسین کیانی برخورد کردم. وقتی فهمید کجا می‌روم به یکباره به نشانه سکوت دستش را بر دهان مبارک گذاشت و به من گفت: ◇ «نرو و از این کار دست بکش و توبه کن. در این راه پولی هم از دست داده‌ای؟» گفتم: «بله مقداری از پولم را باخته‌ام.» ◇ بلافاصله سوئیچ خودرویی را در دستم گذاشت. دستم را محکم فشار داد و گفت: «بگیر و شروع به کار کن.» چون گواهی‌نامه نداشتم قبول نکردم. ◇ پرسید: «آیا منزل داری؟» گفتم: «بله ولی خانه من در گرو شهرداری است.» گفت: «منزلی در فلان منطقه است؛ مال تو.» باز نپذیرفتم و گفتم: «من بچه منطقه قلعه هستم و عادت به آنجا دارم.» او می‌خواست به من پول دهد اما قبول نکردم. ◇ چند روز بعد با نیسان آمد. من را سوار کرد و به ‌دامداری خودش برد و به برادرش گفت: «از گوسفندهای سنگین داخل نیسان بگذار.» ◇ یکی‌یکی گوسفندان را داخل ماشین گذاشت تا ماشین کامل پر شد و من با تعجب در حال نگاه کردن بودم که یکدفعه گفت: ◇ «این‌ها را بگیر و به عنوان سرمایه اولیه ‌شروع به کار کن و هر وقت هم از لحاظ مالی مشکلی داشتی، من هستم. نیازی نیست به کسی بگویی. دیگر دنبال کار خلاف نرو.» ◇ من هم اطاعت کردم و رفتم دنبال کار. به کار خرید و فروش گوسفند پرداختم و با این کار وضع مالی خوبی پیدا کردم و برای خودم خانه‌ای خریدم. ازدواج کردم و زندگی‌ام به سرعت سر و سامان گرفت. ◇ که این را نخست مدیون خداوند متعال و دوم شهید عبدالحسین کیانی هستم.