📚 🌸🍃🌸📿 ✍بعد یکی از عملیات ها آمد مرخصی. در را که به روش باز کردم، چشمم افتاد به دوتا جعبه، از این جعبه های خالی مهمات بود. آوردشان تو. بعد از سلام و احوالپرسی، به جعبه ها اشاره کردم و پرسیدم: اینا رو برای چی آوردین؟ گفت: آوردم که بچه ها دفتر کتابشون رو بگذارن توش.... موقعی که جعبه ها را از ماشین گذاشته بود پایین، یکی از زن های همسایه هم دیده بود. بعداً به ام گفت: آقای برونسی انگار این دفعه دست پر اومدن.منظورش را نگرفتم. من و منی کرد و به اشاره گفت: جعبه ها.تا اسم جعبه را آورد، صورتم داغ شد؛ معنی دست پر بودن را فهمیدم. زود در جوابش گفتم: اون جعبه ها خالی بودن! گفت: از ما دیگه نمی خواد پنهان کنین، ما که غریبه نیستیم؛ بالاخره حاج آقا هر چی بوده، آوردن. با عصبانیت راهم را کشیدم و رفتم خانه .عبدالحسین وقتی موضوع را فهمید ، خونسرد گفت : این حرفا که ناراحتی نداره. گفت:باید به اون خانم می گفتی که این راه بازه، شوهر من رفته آورده، شما هم برین بیارین. آدرس کانال ما✨💠: 🥀 http://eitaa.com/joinchat/3093823506Ccc6baf7b22