وداع دختر با پدر.... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 درِ خانه نواخته میشود و مرد غریب اجازه ی ورود میگیرد... فاطمه از پشتِ در ، دعای خیرش میکند و آمدنش را رخصت نمیدهد. مرد که از روز ازل بر آمدنِ هیچ خانه ای رخصت نطلبیده و تا روز ابد نیر چنین قراری ندارد، پشت در منتظر میماند... او خوب میداند حرمتِ بیت رسول را و خوب میشناسد نازک دلیِ ریحانه ی نبی را... چندی بعد دوباره دق الباب میکند خانه ی رسول را، این بار پیامبر دیدگان بی رمقش را میگشاید: _فاطمه جان در ،بگشا که برادرم عزرائیل است... رنگ از رخساره ی فاطمه کوچ میکند و آشوب ، میهمان دلش میشود ‌‌ در میگشاید و میهمان برِ میزبان مینشیند. پیامبر نگاهی به چهره ی ناشکیبِ فاطمه میدوزد و آرام آرام اشک میریزد. میهمان اجازه میخواهد و پیامبر چشم به راه جبرائیل است. جبرائیل و میکائیل هم از ره میرسند و نفسهای فاطمه سنگینتر میشود و در این لحظات سنگین و دشوار، چون همیشه پیامبر علی را میخواهد ... پورِ ابیطالب مینشیند ، سرِ سیدِ کائنات بر سینه میگذارد و تکیه گاهِ تکیه گاهِ عالم میشود... جبرائیل ،یمین پیامبر می نشیند و میکاییل ، یسارش را زانو میزند حسنین دیدگان اشک آلودشان را بر سینه ی پیامبر میفشارند و آخرین رایحه ی بهشتی را از صندوق اسرار الهی، استشمام میکنند و فاطمه همچنان پریشان حال، سیلابِ اشک روانه میکند... قطرات شبنم بر مه جبینِ ماهِ عالَم مینشیند و فاطمه ناشکیب تر میشود. چشمانِ چشم هستی ، بر سینه ی علی بر هم می آید و روحِ الهیش ، اعلا علّیین را میهمان میشود آه از سویدای دلِ فاطمه برمیخیزدو به ناله هایش غمِ عالم بر ارض و سما مینشاند. خود را به آغوش پدر می اندازد و سر بر سینه ی نبی، بی تاب، ناله ی یتیمی سر میدهد جبرئیل به تسلیتش میرسد و میکائیل به تعزیتش می آید بانوان بهشتی به سر سلامتیش ، زانوی ادب میزنند و فرشتگان الهی مو پریشان کرده ، گِردِ فاطمه، حلقه ی عزا به پا میکنند عرش و فرش با فاطمه هم ناله میشود و بر یتیمیِ عالَم ضجه میزنند و علی ، اشک دیدگان فاطمه را به سر انگشتانش استقبال میکند ، به نوازشی و عطوفتی ، غم بی پدریش را تسلّا میدهد، آنگاه ، دستِ یداللّهیش بر شانه ی زهرا گذارده به صد آداب و سلام، فاطمه را از پدر جدا میکند.... آری این است رسم تسلیتِ آل الله، این است آداب تعزیتِ خاندانِ نبی، این است سیره ی مهر و عطوفتِ علوی... و کاش به صبح یازدهم در کنار گودی قتلگاه ، مولا باز می آمد و دست یداللّهیش بر شانه ی یتیمان حسین گذارده به نوازشی و عطوفتی ، سکینه ی نازدانه را از پدر جدا مینمود کاش می آمد و سر زینبش بر سینه گذارده در داغ برادر سرسلامتیش میگفت و کاش می آمد دخترک سه ساله ی اباعبدالله را بر زانو نشانده ، گلبرگ گونه هایش را به نوازشی مرهم مینهاد... @shiitehistory