به چشم هایش زل می زنم و صادقانه می گویم: -حتی اگر ردمون می کردن برام مسئله ای نبود اما اینکه بدون اجازه خودمون بلند شن بیان هتل اقامت ما و بی خبر انتظار ملاقات داشته باشن و بعدم خیلی حق به جانب بگن که چرا اونجا هستم نهایت بی ادبی ایشون رو می رسوند. نتونستم خودمو کنترل کنم و بابتش هزار بار خودمو لعنت کردم. اما من به این آدم بد نکرده بودم نمی تونستم درکش کنم که چرا این طور بی رحمانه راجع بهم قضاوت کنه! -من ولی درکش می کنم شهرزاد... با بهت پلک می زنم و به محض چکیدن اشکی نا خوانده، با نوک انگشت می گیرمش و منتظر می مانم تا حرفش را کامل کند اما در سکوت همچنان نگاهم می کند. منتظر دیدن عکس العملی از من است اما من حتی ذره ای نمی توانم فکرش را بخوانم. -متوجه نمی شم... -اتفاقا برخلاف برچسبی که بهش چسبوندی باید بگم آدم حرفه ای هستش شهرزاد. تحسینش می کنم. اون به محض دیدن تو گذشته ای رو که با هم داشتین رو یادش میاد. گذشته ای که هرچند تو با نفرت به یادش میاری اما یه خاطره ی بسیار بسیار خصوصی و فراموش نشدنی! مکثی می کند و وقتی مطمئن است که حواسم را دارد و من کاملا توجهم به حرف هایش جلب شده ادامه می دهد: -این آدم از کجا باید بدونه تو با چه هدفی قراره که بهش نزدیک بشی؟ آدما خوب یا بد تو زندگی شخصی خودشون برای خودشونن! اون تو محیط کارش دوست نداره که روابط شخصیش رو با روابط کاریش قاطی کنه و حقم داره! و با حضور ناگهانی تو اونجا نتونست کنار بیاد. بودنت رو هیچ جوره نتونسته هضم بکنه. نتونسته تو رو مهندس اعزامی از طرف شرکت من ببینه. خاطره ها دورش کردن و صادقانه اومده تا ازت بپرسه برای چی تو اونجایی! و میدونی چی باعث شده که کامل از موضعش پایین بیاد؟