#پارت۲۹
هنوز متعجب و گنگ نگاهش می کنم و نمی توانم معنی چیزهایی را که گفت درک کنم. می شنوم اما آنقدر برایم غیر منتظره است، آنقدر تحلیل هایش به دور از برداشت های من بود که مبهوتش مانده بودم و پاسخ سوال خودش را می دهد و به شگفت زده کردنم ادامه می دهد:
-دخترت! به محض اینکه فهمیده تو برای خودت خانواده تشکیل دادی متوجه شده که به همون نیتی که گفتی به اونجا رفتی. الان خیالش راحت شده که این رابطه ی جدید کاملا کاری خواهد بود و تو هیچ انتظار دیگه ای ازش نداری! دخترت این رابطه رو نجات داده شهرزاد.
راست می گفت! حالا دقیقا می توانم معنی نگاه هایش را در نظر بگیرم. او هرچقدر هم که من پرفکت و عالی پرزنت می کردم بازهم نمی توانست با دید حرفه ای به من نگاه کند چون مدام با خاطراتمان درگیر بوده است.
هرچقدر هم که من گفته باشم که برای کار آمده ام نمی توانست باور کند. فکر می کرده برایم محمد خواستنی همان روزهاست که برای داشتنش جسارت به خرج دادم و مقابل همه به خواستنش معترف شدم. که برایش همان شهرزادی خواهم بود که با چشمانش حتی می پرستیدش!
حالا فکر می کنم که پریدن نام رزا و دخترم از زبان من انگار یک معجزه بوده است. تنها معجزه ای که می توانسته در آن لحظه این رابطه ی نیم بند را نجات دهد.
او فکر کرده که به حتم وجود دخترم به معنای ازدواج و داشتن یک همسر و یک ازدواج موفق است...!
اشکی از گوشه ی چشمم می ریزد و از هر زمان دیگری بیشتر بی قرار فرشته ام!
مهشید و خانوم طاهری با هم خوش و بشی می کنند و من در خودم و دلتنگی هایم غرقم. آنقدر غرق که رسیدن مقابل ساختمانمان را متوجه نمی شوم.
از خانوم طاهری تشکر می کنم و او مادرانه در آغوشم می گیرد.